حس غريب زندگي |
Monday, October 01, 2007
● « من «دوشيزهء مکرمه» هستم، وقتی زن ها رویِ سرم قند میسابند و همزمان قند تویِ دلم آب میشود. من «مرحومه مغفوره» هستم، وقتی زير يک سنگ سياهِ گرانيتِ قشنگ خوابيدهام و احتمالاً هيچ خوابي نمیبينم. من «والدهء مکرمه» هستم، وقتي اعضایِ هيات مديرهء شرکت پسرم براي خودشيرينی ، بيست آگهیِ تسليت در بيست روزنامهء معتبر چاپ میکنند.
........................................................................................من «همسري مهربان و مادری فداکار» هستم، وقتی شوهرم برایِ اثبات وفاداریاش- البته تا چهلم- آگهیِ وفاتِ مرا در صفحهء اول پرتيراژترين روزنامهء شهر به چاپ میرساند. من «زوجه» هستم، وقتی شوهرم پس از چهار سال و دو ماه و سه روز به حکم قاضی دادگاه خانواده قبول میکند به من و دختر شش سالهام ماهيانه بيست و پنج هزار تومان، فقط ، بدهد. من «سرپرستِ خانوار» هستم، وقتی شوهرم چهار سال پيش با کاميون قراضهاش از گردنهء حيران رد نشد و برای هميشه در ته دره خوابيد. من «خوشگله» هستم، وقتي پسرهایِ جوان محله زير تير چراغ برق وقتشان را بيهوده میگذرانند. من «مجيد» هستم، وقتي در ايستگاهِ چراغ برق، اتوبوسِ خط واحد میايستد و شوهرم مرا از پياده روِ مقابل صدا میزند. من «ضعيفه» هستم، وقتي ريش سفيدهایِ فاميل میخواهند از برادر بزرگم حق ارثم را بگيرند. من «...» هستم، وقتي مادر، من و خواهرهايم را سرشماری مي کند و به غريبه مي گويد «هفت ...» دارد- خدا برکت بدهد. من «بیبی» هستم، وقتي تبديل به يک شيء آرکائيک میشوم و نوه و نتيجه هايم تيک تيک از من عکس میگيرند. من «مامي» هستم، وقتی دختر نوجوانم در جشنِ تولدِ دوستش دروغ پردازی میکند. من «مادر» هستم، وقتي مورد شماتت همسرم قرار میگيرم.- آن روز به يک مهماني زنانه رفته بودم و غذای بچه ها را درست نکرده بودم. من «زنيکه» هستم، وقتی مرد همسايه ، تذکرم را در خصوصِ درست گذاشتن ماشينش در پارکينگ میشنود. من «ماماني» هستم، وقتي بچه هايم خَرم میکنند تا خلافهايشان را به پدرشان نگويم. من «ننه» هستم، وقتي شليته میپوشم و چارقدم را با سنجاق زير گلويم محکم میکنم. نوه ام خجالت مي کشد به دوستانش بگويد من مادربزرگش هستم... به آنها میگويد من خدمتکار پيرِ مادرش هستم. من «يک کدبانوی تمام عيار» هستم، وقتی شوهرم آروغ هایِ بودار میزند و کمربندش را رویِ شکم برآمدهاش جابهجا میکند. دوستانم وقتی میخواهند به من بگويند؛ «گُه» محترمانه میگويند؛ «عليا مخدره». من «بانو» هستم، وقتي از مرز پنجاه سالگي گذشته ام و هيچ مردی دلش نمیخواهد وقتش را با من تلف بکند. من در ماه اول عروسیام؛ «خانم کوچولو، عروسک، ملوسک، خانمی، عزيزم، عشقِ من، پيشی، قشنگم، عسلم، ويتامين و...» هستم. من در فريادهایِ شبانه شوهرم، وقتي دير به خانه میآيد، چند تار موي زنانه روي يقه کتش است و دهانش بویِ سگِ مرده میدهد، «سليطه» هستم. من در ادبياتِ ديرپایِ اين کهن بوم و بر؛ «دليلهء محتاله، نفسِ محيلهء مکاره، مار، ابليس، شجرهء مثمره، اثيری، لکاته و...» هستم. دامادم به من «ورورهء جادو» میگويد. حاج آقا مرا «والده» آقا مصطفی صدا میزند. من «مادر فولادزره» هستم، وقتی بر سر حقوقم با اين و آن میجنگم. مادرم مرا به خان روستا «کنيز» شما معرفی میکند. من کيستم؟... » نوشتهء خانم بلقيس سليمانی که در روزنامه اعتماد پنجشنبهء پنج شنبه، 15 شهريور 1386 - شماره 1484 چاپ شده . ساعت Artmis 4:01 PM
|