حس غريب زندگي |
Saturday, October 13, 2007
● ...اکنون غذا آماده است
........................................................................................حضرت آیت الله نورانی ! از نیویورک خوش آمدید! ای معجزه هزاره سوم! در آشپزخانه من بادمجان ها را دور قاب چیده ام بفرمائید! نوش جان این شعر، بخشی از برنامه ابراهیم نبوی در « از این ستون به آن ستون» زمانه بود که هفته گذشته پخش شد. ساعت Artmis 1:59 PM Friday, October 12, 2007
● پادشاهي که يک کشور بزرگ را حکومت مي کرد باز هم از زندگي خود راضي نبود. اما خود نيز علت را نمیدانست.
........................................................................................روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم میزد . هنگامی که از آشپزخانه عبور میکرد ، صدای ترانهای را شنيد . به دنبال صدا ، پادشاه متوجه يک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی ديده میشد .پادشاه بسيار تعجب کرد و از آشپز پرسيد : چرا اينقدر شاد هستی ؟آشپز جواب داد: قربان ، من فقط يک آشپز هستم . تلاش میکنم تا همسر و بچهام را شاد کنم . ما خانه حصيری تهيه کردهايم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داريم . بدين سبب من راضی و خوشحال هستم. پس از شنيدن سخن آشپز ، پادشاه با نخست وزير در اين مورد صحبت کرد . نخست وزير به پادشاه گفت : قربان ، اين آشپز هنوز عضو گروه ۹۹ نيست . اگر او به اين گروه نپيوندد ، نشانگر آن است که مرد خوشبينی است . پادشاه با تعجب پرسيد : گروه ۹۹ چيست ؟نخست وزير جواب داد : اگر میخواهيد بدانيد که گروه ۹۹ چيست ، بايد چند کار انجام دهيد : يک کيسه با ۹۹ سکه طلا در مقابل درِ خانهء آشپز بگذاريد . به زودی خواهيد فهميد که گروه ۹۹ چيست .پادشاه بر اساس حرفهایِ نخست وزير فرمان داد يک کيسه با ۹۹ سکهء طلا را در مقابل در خانه آشپز قراردهند . آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کيسه را ديد . با تعجب کيسه را به اتاق برد و باز کرد . با ديدن سکه های طلايی ابتدا متعجب شد و سپس از شادي آشفته و شوريده گشت . آشپز سکه های طلا را رویِ ميز گذاشت و آنها را شمرد . ۹۹ سکه ؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ دادهاست . بارها طلاها را شمرد . ولي واقعا ۹۹ سکه بود . او تعجب کرد که چرا تنها ۹۹ سکه است و ۱۰۰ سکه نيست . فکر کرد که يک سکه ديگر کجاست ؟ شروع به جستجوی سکه صدم کرد . اتاق ها و حتي حياط را زير و رو کرد . اما خسته و کوفته و نااميد به اين کار خاتمه داد .آشپز بسيار دل شکسته شد و تصميم گرفت از فردا بسيار تلاش کند تا يک سکه طلايي ديگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به يکصد سکه طلا برساند .تا ديروقت کار کرد . به همين دليل صبح روز بعد ديرتر از خواب بيدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بيدار نکرده اند . آشپز ديگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمیخواند . او فقط تا حد توان کار میکرد . پادشاه نمیدانست که چرا اين کيسه چنين بلايي برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزير پرسيد .نخست وزير جواب داد : قربان ، حالا اين آشپز رسما به عضويت گروه ۹۹ درآمد . اعضایِ گروه ۹۹ چنين افرادی هستند : آنان زياد دارند اما راضی نيستند . تا آخرين حد توان کار میکنند تا بيشتر بدست آورند . آنان میخواهند هر چه زودتر " يکصد " سکه را از آن خود کنند . اين علت اصلی نگرانیها و آلام آنان میباشد . آنها به همين دليل شادی و رضايت را از دست میدهند و البته همين افراد اعضای گروه ۹۹ ناميده میشوند! ساعت Artmis 3:40 PM Thursday, October 11, 2007
● همایون گوشهء وبلاگش نوشته :
........................................................................................"کاری را که شروع می کنيد تمامش کنيد، به اندازه ی کافي آدم نيمه تمام داريم " ساعت Artmis 11:24 PM Monday, October 01, 2007
● « من «دوشيزهء مکرمه» هستم، وقتی زن ها رویِ سرم قند میسابند و همزمان قند تویِ دلم آب میشود. من «مرحومه مغفوره» هستم، وقتی زير يک سنگ سياهِ گرانيتِ قشنگ خوابيدهام و احتمالاً هيچ خوابي نمیبينم. من «والدهء مکرمه» هستم، وقتي اعضایِ هيات مديرهء شرکت پسرم براي خودشيرينی ، بيست آگهیِ تسليت در بيست روزنامهء معتبر چاپ میکنند.
........................................................................................من «همسري مهربان و مادری فداکار» هستم، وقتی شوهرم برایِ اثبات وفاداریاش- البته تا چهلم- آگهیِ وفاتِ مرا در صفحهء اول پرتيراژترين روزنامهء شهر به چاپ میرساند. من «زوجه» هستم، وقتی شوهرم پس از چهار سال و دو ماه و سه روز به حکم قاضی دادگاه خانواده قبول میکند به من و دختر شش سالهام ماهيانه بيست و پنج هزار تومان، فقط ، بدهد. من «سرپرستِ خانوار» هستم، وقتی شوهرم چهار سال پيش با کاميون قراضهاش از گردنهء حيران رد نشد و برای هميشه در ته دره خوابيد. من «خوشگله» هستم، وقتي پسرهایِ جوان محله زير تير چراغ برق وقتشان را بيهوده میگذرانند. من «مجيد» هستم، وقتي در ايستگاهِ چراغ برق، اتوبوسِ خط واحد میايستد و شوهرم مرا از پياده روِ مقابل صدا میزند. من «ضعيفه» هستم، وقتي ريش سفيدهایِ فاميل میخواهند از برادر بزرگم حق ارثم را بگيرند. من «...» هستم، وقتي مادر، من و خواهرهايم را سرشماری مي کند و به غريبه مي گويد «هفت ...» دارد- خدا برکت بدهد. من «بیبی» هستم، وقتي تبديل به يک شيء آرکائيک میشوم و نوه و نتيجه هايم تيک تيک از من عکس میگيرند. من «مامي» هستم، وقتی دختر نوجوانم در جشنِ تولدِ دوستش دروغ پردازی میکند. من «مادر» هستم، وقتي مورد شماتت همسرم قرار میگيرم.- آن روز به يک مهماني زنانه رفته بودم و غذای بچه ها را درست نکرده بودم. من «زنيکه» هستم، وقتی مرد همسايه ، تذکرم را در خصوصِ درست گذاشتن ماشينش در پارکينگ میشنود. من «ماماني» هستم، وقتي بچه هايم خَرم میکنند تا خلافهايشان را به پدرشان نگويم. من «ننه» هستم، وقتي شليته میپوشم و چارقدم را با سنجاق زير گلويم محکم میکنم. نوه ام خجالت مي کشد به دوستانش بگويد من مادربزرگش هستم... به آنها میگويد من خدمتکار پيرِ مادرش هستم. من «يک کدبانوی تمام عيار» هستم، وقتی شوهرم آروغ هایِ بودار میزند و کمربندش را رویِ شکم برآمدهاش جابهجا میکند. دوستانم وقتی میخواهند به من بگويند؛ «گُه» محترمانه میگويند؛ «عليا مخدره». من «بانو» هستم، وقتي از مرز پنجاه سالگي گذشته ام و هيچ مردی دلش نمیخواهد وقتش را با من تلف بکند. من در ماه اول عروسیام؛ «خانم کوچولو، عروسک، ملوسک، خانمی، عزيزم، عشقِ من، پيشی، قشنگم، عسلم، ويتامين و...» هستم. من در فريادهایِ شبانه شوهرم، وقتي دير به خانه میآيد، چند تار موي زنانه روي يقه کتش است و دهانش بویِ سگِ مرده میدهد، «سليطه» هستم. من در ادبياتِ ديرپایِ اين کهن بوم و بر؛ «دليلهء محتاله، نفسِ محيلهء مکاره، مار، ابليس، شجرهء مثمره، اثيری، لکاته و...» هستم. دامادم به من «ورورهء جادو» میگويد. حاج آقا مرا «والده» آقا مصطفی صدا میزند. من «مادر فولادزره» هستم، وقتی بر سر حقوقم با اين و آن میجنگم. مادرم مرا به خان روستا «کنيز» شما معرفی میکند. من کيستم؟... » نوشتهء خانم بلقيس سليمانی که در روزنامه اعتماد پنجشنبهء پنج شنبه، 15 شهريور 1386 - شماره 1484 چاپ شده . ساعت Artmis 4:01 PM
|