حس غريب زندگي |
Monday, January 02, 2006
● ديروز روز اول سالی يه دروغ ساده گفتم ! دروغ دروغه ، ساده و خالدار نداره ! خب دروغگو که نباشی دروغت آبکی از آب در میآد ، اما شايد درستتر باشه به جای دروغ ساده بگم دروغِ دوزاری! بیخودکی ، الکی ، سر هيچی ! نه اين غلطه ؛ سر هيچی نبود ؛ خير سرم فکر کردم برای اين که يه آدم زخمی و شکننده رو که دوستش دارم و خوشحال ديدنش خوشحالم میکنه ، بيخودی و سر هيچی به کلنجار نکشونم ، يه موضوع کوچيک و کاملاً بیاهميت رو که در واقع هيچ ارزش اطلاعاتی هم نداشت ازش پنهون کردم .
........................................................................................دروغگو که نباشی دروغِ آبکیت سيل میشه و از آسمون سرت خراب میشه ! اين حقِ حقته ! حتی بيشترش ، اما حق دورو بری هایِ معصومت نيست که به خاطر گناهِ تو ، ناچار بشن باد و بارون و طوفان رو تحمل کنند. حال خوشی ندارم . به قول مازيار از خودم دورم ! ارتباطم با خودم قطعه ! شايدم زيادی در جريانه... به قول رضا محبتم به اون دوستم هم بيخودی و به هدر رفتهاست ! چون با پنهونکردن حقيقت و واقعيت ساده نمیشه و نبايد دلِ کسی رو خوش نگه داشت. اون هم منی که هميشه و هميشه از خودم و از همه کس حقيقت و واقعيت رو طلب می کنم. تمام و کمال . بي کم و کاست . بي رحم و مراعات . چرا و چطور میشه که به کسی که بيش از همه به روبرو شدن با حقيقت نياز داره ، دل میسوزونم و خودم را در ميان اون و واقعيت قرار میدم تا باهاش روبرو نشه که مبادا يک وقت خاطرش آزرده بشه و بعد بدتر و سختتر برنجه و آسيب ببينه و بدتر از اون فکر کنه دوستي که اين همه دوستش داره هم بهش دروغ میگه! رضا راست میگه استحماق کردن به همون بدی تحميق شدنه ! حتی از اون هم بدتره! وای به من ... حالِ بدی دارم ! شب تا صبح بارون می باريد و من چشمهامو بسته بودم و به تصوير کج و معوجِ خودم پشت پلک هام خيره شده بودم ! باز بقول مازيار «صداهه» تا صبح توی گوشم بود! من اصلاً چيکارهام که فيلتر بشم و بشينم سر راهِ برخوردِ آدمها با دنيا ! خيلی کارِ پستيه ! به طرز شرمآوری نوکر صفتانهاست ! و تهوع آور ! صدای پایِ ترس خيلی توش شنيده می شه ! و اين خودش وحشتناک ترش می کنه ! چقدر ضعفهایِ گم توي پيچ و خم های آدم پيدا میشه! چقدر چاله چوله توی پس کوچههای متروک روح آدم پيدا می شه ! مثل شهردار محترم تهران خيلی خودشو تحويل میگيره ، گير میده به چهار تا خيابونِ بالای شهر ، مدام زير و روش میکنه ، آب و جاروش میکنه ، صاف و صوفش می کنه ، چراغونیش می کنه ،عطر و گلابش می زنه میذاره جلویِ خودش و بقيه ، غرق تماشاش میشه. بعدشم ناغافل جوّ می گيرتش و خيالات برش می داره و فکر می کنه کارش خيلی درست شده و ديگه مو لایِ درزش نمی ره با خود خداوند خط ارتباط مستقيم بهم زده! اون هم چه کسی ! زرشک ! ادعای مهرورزی و آزادیطلبيش منو کشته و اون وقت همجين ساده و بیشرمانه آزادیِ چندين نفر ، اون هم نه هر چند نفری ، رو خيلی راحت لگد مال میکنه و سادهترین حقشونو هم ازشون می گيره و میشينه اونجا واسه خودش نشخوار میکنه که از فرطِ آزادگي و شفافيتطلبی و درستکاری ممکنه از دست بره! حال بدی دارم . از ديشب تا حالا توی کوچه پس کوچه های خودم پرسه زدم! بوی تعفنِ ترس میآد ، ترسهای گم و ناپيدا ! من که هميشه فکر می کردم سر نترسی دارم؛ که ترس هام رو خوب شناختم و مهار کردم ؛ از ترس کدوم سايهء پنهان اين بازی نا خودآگاهِ فريب رو شروع کردم ؟ فريب دروغ بزرگی ه . مخصوصاً اگه اسم محبت رو روی خودش بذاره ! من که هميشه سعی کردم با هر که بيش تر دوست دارم بیرحمانه صادق باشم ! کجای کار غافل شدم؟چه بيشرمانه! چگونه اين دوستم را دوست داشتم ؟ ! کجای کار از دوست داشتن خودم سر باز زدم؟ کجا از خودم جا موندم ؟! سنگينیِ بدی رویِ شونه هام دارم ! سردمه ! گونه هام میسوزه ! دستش درست ! از واقعيتم سيلیِ سختی خوردم! خوشا سرخيِ سيليِ حقيقت که ردپای نوازشِ شيطان را از گونهات بزدايد. ساعت Artmis 8:37 AM Sunday, January 01, 2006
● دوستی از ايران نوشته کوتاه پائين رو برام آفلاين گذاشته ، قشنگه :
........................................................................................« خدا رو دوست دارم چون حرفهای آدمو send to all نمیکنه ؛ خدا رو دوست دارم چون ID ش هميشه روشنه ؛ خدا رو دوست دارم چون هيچکس رو ignore نمی کنه. خدا رو دوست دارم. » اين هم نيايش مدرن متاثر از Instant Messenger! ساعت Artmis 12:58 AM
|