حس غريب زندگي |
Wednesday, October 20, 2004
● آسمان بیاندازه زيباست : نشستهام در مهتابی به تماشا . به پشتیِ صندلی تکيه میدهم و پاهايم را در کفشهای تو فرو میکنم .گرمی خوشايند و امنی به نرمی در پوستم رخنه میکند.
........................................................................................عرش ملکوتی اگر باشد و جايی برای بازی فرشتهها ، آنهم بیشک همين آبیِ شگفتِ بیانتهاست که هجوم ِ انبوهِ ابرهای سفيد و خاکستری و طلايی اينچنين رمزآلود و زيبا و پرهيبتش کردهاست. حشرهء کوچکی روی مُژههايم مینشيند انگار که به ساقهء تُردِ گياهی . جنبشی نيست ؛ بيد دستانِ بلندش را به آسمان بلند کرده ، به نيايش يا شايد در انتظارِ نوازشِ باد. پلک میزنم ، حشره با آسودگی روی پلکم راه میرود آنقدر که ناچارم دست به چشم ببرم . غرشِ هواپيمايی شُرشُر يکنواخت آب را میشکافد . سرم را بلند میکنم . خيره میشوم به تنها کنجِ آبی آسمان که از دريچه سر پناهِ دالان به چشم میآيد ؛ منتظرمیمانم تا از بالای ابرها بگذرد و به آنجا برسد . صدا کشيده و دور میشود . آنهمه هياهو و هيچ ! گويا به سمتِ باد نمیپريد . سوی ديگر آسمان اما ، همين بالایِ سرم ، اين سوی ابرها ، هواپيمایِ آبیِ بزرگی با دُم سرخ رنگ ، بیصدا و بلند روی باد می لغزد. چه خوب که به يادم آوردی آسمان را نگاه کنم .نفسِ بلندی میکشم و ريههایم از بویِ تو سرشار میشود . سرانگشتان بيد به آهستگی سرگرم نوازش شدهاند . آن پائين بیشمار حلقههایِ هممرکزِِ کوچک ، دايرههای بزرگ موجِ آب را قطع میکنند. ساعت Artmis 3:33 PM
|