حس غريب زندگي |
Sunday, October 24, 2004
● سلام . جايتان خالیست .
........................................................................................ديشب ، به لطفِ دوست قديمیِ بازيافتهای ، بعد از حدودِ يکسال و نيم، بعد از آخرين شبی که دور هم جمع بوديم ، برای اولين بار جايی بودم که حال و هوایِ جمعها و دور هم جمع شدنهايمان را زنده کرد. جمع خوشایند و خوشذوقی هستند.يافتنشان غنيمت است ،خاصه در اين گوشهء دنيا. و ما که تازهوارد و غريبه بوديم ، وقتی پایِ شعر و موسيقی در ميان آمد آشناترشديم .رضا با ستارههای نشسته در چشمانش شعر میخواند و من سرگرم تماشا ، میانديشم که چقدر جايش آنروزها کنارِ من خالیبوده و چه خوب میشد اگر آنروزها در ميانمان بود و چه خوب که امروز هست ؛ اينجا کنارم نشسته و من آرام و دلگرم و سرشارم. به خودم آمدم و ديدم که در پسِ هرِ نغمهء آشنا ، جانم به دنبالِ هزاران نشانِ آشناست. گره بُغضی در گلويم نشستهبود و هرچه میکردم صدايم بلند نمیشد.چشمم به سقف خيره مانده بود و گوشم دنبالِ زيروبمهای صدایِ آشنايی بود! نگاهم گرداگرد اتاق به اميد بازيافتنِ برقِ نگاههايتان چهرهها را جستجو میکرد... يعنی بازهم میشود صدایِ همراهی فلوتِ الميرا و گيتارِ مازيار را بشنوم ؟ باز رامتين هياهویِ پر شور و شرمان را راهبری خواهد کرد ؟ يعنی باز در ميانهء آواز نگاهم با نگاهِ درخشانِ سولماز گره خواهد خورد ؟ میشود يکبارِ ديگر فرنوش تمام طولِ مسير سفر نواختنِ يک قطعه را تمرين کند؟ باز مهران در ميانهء آوازها گاه و بگاه هوس همراهی خواهد کرد؟ میشود باز رديف طولانی صندلیهای سالنِ ارکستر به اشغالِ شور و شيدايی ما در بيايد ؟ راستی آيا هنوز هم برای بليط از صبح زود صف میکشيد ؟ هنوز هم در ليستِ صف چندين بار مینويسيد : ميلانی ! در جمعمان دوستی به استادی تار مینوازد؛ تمامی نغمههای استادان قديمی را...میگويند که آروينِ کوجکم دورههای آوازيش را تمام کرده و حالا میتواند استادانه بخواند! هيچکدامتان صدايش را شنيدهايد ؟ جای صدايش کنارِ صدایِ تارِ چقدر خالی بود. در اوج قطعهها ، رامين که مضرابش را ماهرانه روی پردهها میلغزانَد ، چشمهايم را می بندم و آرزو میکنم صدایِ گلو صاف کردنِ پدرم بيايد که بغضِ شوقآلودی را پنهان میکند ؛ دوست دارم چشم که باز میکنم چهرهء مادرم جلوی چشمانم باشد که چشمهايش را بسته و خودش را به طنينِ ترانه سپرده و محجوبانه تلاش میکند آواز نخواند. فروغ که پنهانی و خاموش اشکهايش را پاک میکرد يادم افتاد به صورتِ سيما که کمی بعد از فوت پدرش خانهء ما مهمان بود و تو ای پری کجايی خواندنِ آرين ... شب خيلی وقت است از نيمه گذشته ، جمعمان کوچک تر شدهاست . رضا راحت و خودمانی، انگار که مدتهاست آشنای اين جمع است روی زمين لم داده و خود را به موسيقی سپرده . آرامش ذوقبرانگيزیست.حالِ خوشی دارم، فقط دلم تنگ شده است . فکرم بسيار دورترها میپرد . شعر نغمهها را به خاطر نمیآورم .در ذهنم غوغاست . رامين میگويد بيا بخوان اين هم گوشه ديلمان ؛ اين يکی را خوبِ خوب میدانم، روان به زبان میآيد .يادِ سالهای بسيار دور میافتم ؛ و يادِ نازيلا و ضبطِ بينوایِ ماشينِ رنویِ قديمیاش ...چند بار با هم گوشهء خيابان به اين گوشه گوش داديم و هر بار بغض نگذاشت که همراهياش کنيم ؟روزی که کاست کاروان را خريديم و بِدو به ماشين برگشتيم و نشستيم توی ماشين که هميشه ابتدایِ خيابان قدس سر انقلاب پارک بود ، دم همان شيرهای آب نمازجمعه که هميشه قفل بودند ، نوار را جلو زديم تا به آنجا برسد : صدایِ بنان که در فضای کوچک ماشين پيچيد هر دو ناخودآگاه در يک لحظه به سرمان کوبيديم !دستم بیاراده بلندمیشود و به سرم میکوبم ؛ بچهها میخندند ، من هم ... جايتان خالی بود. جايتان خالیست ... افسرده و تاريک و غمزده نشدهام ؛ اشتياقِ بچهها به شعر ،برقِ نگاهِ فروزان موقعِ خواندن ، شورِ نوشا و ابتلایِ رامين به موسيقی و طنينِ شيرينو دلنشينِ صدای رضا از شوق سرشارم میکند. روزهايم بینور و بیرنگ نيست . صبحها چشمم را به يک آسمان نور و رنگ میگشايم و هوای خوشِ زندهگی را فرو میدهم. فقط دلتنگم ، کمی تا قسمتی ، دلم برايتان بيشتر تنگ شده ... ساعت Artmis 3:31 PM Wednesday, October 20, 2004
● آسمان بیاندازه زيباست : نشستهام در مهتابی به تماشا . به پشتیِ صندلی تکيه میدهم و پاهايم را در کفشهای تو فرو میکنم .گرمی خوشايند و امنی به نرمی در پوستم رخنه میکند.
........................................................................................عرش ملکوتی اگر باشد و جايی برای بازی فرشتهها ، آنهم بیشک همين آبیِ شگفتِ بیانتهاست که هجوم ِ انبوهِ ابرهای سفيد و خاکستری و طلايی اينچنين رمزآلود و زيبا و پرهيبتش کردهاست. حشرهء کوچکی روی مُژههايم مینشيند انگار که به ساقهء تُردِ گياهی . جنبشی نيست ؛ بيد دستانِ بلندش را به آسمان بلند کرده ، به نيايش يا شايد در انتظارِ نوازشِ باد. پلک میزنم ، حشره با آسودگی روی پلکم راه میرود آنقدر که ناچارم دست به چشم ببرم . غرشِ هواپيمايی شُرشُر يکنواخت آب را میشکافد . سرم را بلند میکنم . خيره میشوم به تنها کنجِ آبی آسمان که از دريچه سر پناهِ دالان به چشم میآيد ؛ منتظرمیمانم تا از بالای ابرها بگذرد و به آنجا برسد . صدا کشيده و دور میشود . آنهمه هياهو و هيچ ! گويا به سمتِ باد نمیپريد . سوی ديگر آسمان اما ، همين بالایِ سرم ، اين سوی ابرها ، هواپيمایِ آبیِ بزرگی با دُم سرخ رنگ ، بیصدا و بلند روی باد می لغزد. چه خوب که به يادم آوردی آسمان را نگاه کنم .نفسِ بلندی میکشم و ريههایم از بویِ تو سرشار میشود . سرانگشتان بيد به آهستگی سرگرم نوازش شدهاند . آن پائين بیشمار حلقههایِ هممرکزِِ کوچک ، دايرههای بزرگ موجِ آب را قطع میکنند. ساعت Artmis 3:33 PM
|