حس غريب زندگي |
Wednesday, March 17, 2004
● زمستان اينجا نيامد .
........................................................................................برف و يخبندانی هم در کار نبود . نه زغالی ماند و نه روسياهی . زمين اما کَمَکی دلسرد بود . ميانهء راه مانده ، دست از روييدن کشيده بود و بهانه میگرفت . هر چه سبزی بود به دلخواه خود رنگ کرده بود تا مثلاً دلتنگیاش را بپوشاند : زرد ، نارنجی ، سرخ ، قهوهاي . آسمان اما هرگز رنگ عوض نکرد : آبیِ آبی ماند . و تا بخواهی باريد و زمين را به کهنهترين و نابترين شرابهايش مهمان کرد . زمين که سرمست شد ، ابرها بار خود را بستند و به سرزمين آنسویِ رنگين کمان رفتند . و باز چشمهایِ درخشانِ خورشيد به دلِ سرد زمين افتاد . با بخشندگی بر او تابيدن گرفت . تابيد و درخشيد و مهربانی کرد ... آنقدر که زمين ديگر تاب نياورد . عطسهای زد و مستی از سر پراند . چشم که باز کرد میدانست که يک دورِ ديگر از چرخهایِ گردونهدار پيرِ را تاب آورده است . نگاهش کنيد : از سرخوشی همه جا را سبز و گلی رنگ کرده . سرشار است و تازه . جوان شده و باز جوانی میکند ؛ از نو دست بکارِ روياندن . ساعت Artmis 3:31 PM
|