حس غريب زندگي |
Tuesday, March 23, 2004
● هيچکس آمدنش را انتظار نمیکشيد .
........................................................................................از نابهنگام تقدير آمد . هم سفر بودند . زير تابش گرم خورشيدِ تابستان آغوشِ خُنُکِ شن هایِ ساحل آنها را به خود فراخواند . با نسيم صبحگاهی دريا ، نگاهشان به يکديگر گره خورد و عشق ، در امتدادِ خيسِ چشمهايشان چشم به جهان گشود . هيچکس آمدنم را انتظار نمیکشيد . از نابهنگام تقدير آمدم . بار سفر می بستند با شوقِ عاشقانهء اولين بهارِ همراهی دردِ گنگ و ناخوانده ، ناغافل از راه رسيد . صلاتِ ظهر ، بُهت و درد به هم آميخت و من ، در انتهایِ خشک يک فرياد چشم به جهان گشودم . هيچکس آمدنمان را انتظار نمیکشيد . از نابهنگام تقدير آمدیم . هم سفر شديم كسالتِ غروبِ گرم و دم كردهء تابستان جنگل را از پيچ و خم جادهها به ساحلِ اقيانوس فراخواند. در كبوديِ افق ، آسمان و زمين به هم گره میخوردند، و" ما " در فراز ، فارغ از ترسهاىِ تاريخىِ نياكانِمان ، چشم به جهان گشودیم . ساعت Artmis 3:47 PM Friday, March 19, 2004
● بابا جونِ مهربونم . روز م نو شد . سالِ نو م مبارک شد .
........................................................................................دعایِ نوروزی شما برای من ، تبريکِ نوروزی من شد برای همه : نوروز تو را خوش و خستجه گل بر تو نثار دسته دسته امسال و دو صد بهارِ ديگر جانم به تو باد بسته بسته ساعت Artmis 1:11 PM Thursday, March 18, 2004 ........................................................................................ Wednesday, March 17, 2004
● زمستان اينجا نيامد .
........................................................................................برف و يخبندانی هم در کار نبود . نه زغالی ماند و نه روسياهی . زمين اما کَمَکی دلسرد بود . ميانهء راه مانده ، دست از روييدن کشيده بود و بهانه میگرفت . هر چه سبزی بود به دلخواه خود رنگ کرده بود تا مثلاً دلتنگیاش را بپوشاند : زرد ، نارنجی ، سرخ ، قهوهاي . آسمان اما هرگز رنگ عوض نکرد : آبیِ آبی ماند . و تا بخواهی باريد و زمين را به کهنهترين و نابترين شرابهايش مهمان کرد . زمين که سرمست شد ، ابرها بار خود را بستند و به سرزمين آنسویِ رنگين کمان رفتند . و باز چشمهایِ درخشانِ خورشيد به دلِ سرد زمين افتاد . با بخشندگی بر او تابيدن گرفت . تابيد و درخشيد و مهربانی کرد ... آنقدر که زمين ديگر تاب نياورد . عطسهای زد و مستی از سر پراند . چشم که باز کرد میدانست که يک دورِ ديگر از چرخهایِ گردونهدار پيرِ را تاب آورده است . نگاهش کنيد : از سرخوشی همه جا را سبز و گلی رنگ کرده . سرشار است و تازه . جوان شده و باز جوانی میکند ؛ از نو دست بکارِ روياندن . ساعت Artmis 3:31 PM Friday, March 12, 2004
● در خواب به تو فکر میکردم ؛
........................................................................................شايد هم به همسايههای جديدمان ، همان دو قمری جوان که در گلدان قابِ پنجره لانه کردهاند . ديشب ، نگاهم به تو خيره مانده بود يا به دو شمع روی ميز که وقتِ سوختن سرهايشان را به هم تکيه داده بودند ، از دور دو تا ديده میشدند و از نزديک يکی. صدای تو میآيد يا ترنم باران است بر آغوشِ گشودهء خيابان ؟ شايد هم آواز پرندههاست که با رقصِ پرشورِ باد همراه شدهاست . اين نفسهایِ توست يا هوای شکفتن که ريههايم را پر و خالی میکند ؟ بویِ دلنشين زندهگی : چای تازه دم ، نان داغ ؟ از پشت تصوير تو در آئينه سرک میکشم ؛ نمیدانم اين تو بودی يا من ؟! نینیِ چشمان توست که در آيينه میدرخشد يا شوقِ چشم های من از يافتن رد نگاه تو ... صبحت بخير دوستت دارم . ساعت Artmis 12:59 PM
|