حس غريب زندگي




Tuesday, March 23, 2004

هيچکس آمدنش را انتظار نمی‌کشيد .
از نابهنگام تقدير آمد .

هم سفر بودند .
زير تابش گرم خورشيدِ تابستان
آغوشِ خُنُکِ شن هایِ ساحل آنها را به خود فراخواند .
با نسيم صبحگاهی دريا ، نگاهشان به يکديگر گره خورد
و عشق ، در امتدادِ خيسِ چشمهايشان چشم به جهان گشود .



هيچکس آمدنم را انتظار نمی‌کشيد .
از نابهنگام تقدير آمدم .

بار سفر می بستند
با شوقِ عاشقانهء اولين بهارِ همراهی
دردِ گنگ و ناخوانده ، ناغافل از راه رسيد .
صلاتِ ظهر ، بُهت و درد به هم آميخت
و من ، در انتهایِ خشک يک فرياد چشم به جهان گشودم .



هيچکس آمدنمان را انتظار نمی‌کشيد .
از نابهنگام تقدير آمدیم .

هم سفر شديم
كسالتِ غروبِ گرم و دم كردهء تابستان
جنگل را از پيچ و خم جاده‌ها به ساحلِ اقيانوس فراخواند.
در كبوديِ افق ، آسمان و زمين به هم گره می‌خوردند،
و" ما " در فراز ، فارغ از ترس‌هاىِ تاريخىِ نياكان‌ِمان ، چشم به جهان گشودیم .







........................................................................................

Friday, March 19, 2004

بابا جونِ مهربونم . روز م نو شد . سالِ نو م مبارک شد .
دعایِ نوروزی شما برای من ، تبريکِ نوروزی من شد برای همه :


نوروز تو را خوش و خستجه
گل بر تو نثار دسته دسته
امسال و دو صد بهارِ ديگر
جانم به تو باد بسته بسته




........................................................................................

Thursday, March 18, 2004

........................................................................................

Wednesday, March 17, 2004

زمستان اينجا نيامد .
برف و يخبندانی هم در کار نبود .
نه زغالی ماند و نه روسياهی .

زمين اما کَمَکی دلسرد بود .
ميانهء راه مانده ،
دست از روييدن کشيده بود
و بهانه می‌گرفت .
هر چه سبزی بود به دلخواه خود رنگ کرده بود
تا مثلاً دلتنگی‌اش را بپوشاند :
زرد ، نارنجی ، سرخ ، قهوه‌اي .

آسمان اما هرگز رنگ عوض نکرد :
آبیِ آبی ماند .
و تا بخواهی باريد
و زمين را به کهنه‌ترين و ناب‌ترين شراب‌هايش مهمان کرد .
زمين که سرمست شد ،
ابرها بار خود را بستند و به سرزمين آنسویِ رنگين کمان رفتند .

و باز چشمهایِ درخشانِ خورشيد به دلِ ‌سرد زمين افتاد .
با بخشندگی بر او تابيدن گرفت .
تابيد و درخشيد و مهربانی کرد ...
آنقدر که زمين ديگر تاب نياورد .
عطسه‌ای زد و مستی از سر پراند .

چشم که باز کرد
می‌دانست که يک دورِ ديگر
از چرخهایِ گردونه‌دار پيرِ را تاب آورده است .


نگاهش کنيد :
از سرخوشی
همه جا را سبز و گلی رنگ کرده .
سرشار است و تازه .
جوان شده و باز جوانی می‌کند ؛
از نو دست بکارِ روياندن .




........................................................................................

Friday, March 12, 2004

در خواب به تو فکر می‌کردم ؛
شايد هم به همسايه‌های جديدمان ،
همان دو قمری جوان که در گلدان قابِ پنجره لانه کرده‌اند .
ديشب ، نگاهم به تو خيره مانده بود
يا به دو شمع روی ميز که وقتِ سوختن سرهايشان را به هم تکيه داده بودند ،
از دور دو تا ديده می‌شدند و از نزديک يکی.

صدای تو می‌آيد يا ترنم باران است بر آغوشِ گشودهء خيابان ؟
شايد هم آواز پرنده‌هاست که با رقصِ پرشورِ باد همراه شده‌‌است .
اين نفس‌هایِ توست يا هوای شکفتن که ريه‌هايم را پر و خالی می‌کند ؟
بویِ دلنشين زنده‌گی : چای تازه دم ، نان داغ ؟

از پشت تصوير تو در آئينه سرک می‌کشم ؛
نمی‌دانم اين تو بودی يا من ؟!
نی‌نی‌ِ چشمان توست که در آيينه می‌درخشد يا شوقِ چشم های من از يافتن رد نگاه تو ...

صبح‌ت بخير
دوستت دارم .



........................................................................................

Home