| حس غريب زندگي |
|
Tuesday, March 23, 2004
● هيچکس آمدنش را انتظار نمیکشيد .
........................................................................................از نابهنگام تقدير آمد . هم سفر بودند . زير تابش گرم خورشيدِ تابستان آغوشِ خُنُکِ شن هایِ ساحل آنها را به خود فراخواند . با نسيم صبحگاهی دريا ، نگاهشان به يکديگر گره خورد و عشق ، در امتدادِ خيسِ چشمهايشان چشم به جهان گشود . هيچکس آمدنم را انتظار نمیکشيد . از نابهنگام تقدير آمدم . بار سفر می بستند با شوقِ عاشقانهء اولين بهارِ همراهی دردِ گنگ و ناخوانده ، ناغافل از راه رسيد . صلاتِ ظهر ، بُهت و درد به هم آميخت و من ، در انتهایِ خشک يک فرياد چشم به جهان گشودم . هيچکس آمدنمان را انتظار نمیکشيد . از نابهنگام تقدير آمدیم . هم سفر شديم كسالتِ غروبِ گرم و دم كردهء تابستان جنگل را از پيچ و خم جادهها به ساحلِ اقيانوس فراخواند. در كبوديِ افق ، آسمان و زمين به هم گره میخوردند، و" ما " در فراز ، فارغ از ترسهاىِ تاريخىِ نياكانِمان ، چشم به جهان گشودیم . ساعت Artmis 3:47 PM
|