حس غريب زندگي |
Tuesday, November 11, 2003
● مىدانستم خواهي آمد .
........................................................................................ميخواستم آمدنت را سرودی عاشقانه بسازم : به شادمانهترينِ جشنها . بر سرِ راهت قرار بود طاقِ گلِ نيلوفر ببندم ، و اتاقِ رو به کوچه را به مهماني شمع و آيينه آذين کنم. تو ، ناغافل از راه رسيده بودي و خانه از تو گل باران شده بود . ساقهء دستهايم بر سرِ راهت طاقي بست ؛ نگاهِ گرمت روشنایِ آييـنه و ستارههای سوزانِ چشمانم رشتههایِ چراغانی شد. از راه نرسيده ، سوغاتِ طلوعِ مهربانت را به من بخشيدی: دستانِ گرمِ آرامش و شرابِ خنکِ استغنا. به جشن نشستيم : من و تو ، تو و من ؛ هياهوي خلوتمان سكوت بود و فرياد . مي خواستم آمدنت را سرودی عاشقانه بسازم... ساعت Artmis 11:50 PM
|