حس غريب زندگي




Saturday, November 22, 2003

"يادِ بعضى نفرات روشنم مى‌دارد:...
قوتم مى‌بخشد
ره مى‌اندازد
و اجاقِ كهنِ سردِ سرايم را
گرم مى‌آيد از گرمىِ عالى دمشان .

نامِ بعضى نفرات
رزقِ روحم شده‌است .
وقتِ هر دلتنگى
سويشان دارم دست
جرئتم مى‌بخشد
روشنم مى‌دارد."

نيما



........................................................................................

Tuesday, November 11, 2003

مى‌دانستم خواهي آمد .
مي‌خواستم آمدنت را سرودی عاشقانه بسازم :
به شادمانه‌ترينِ جشن‌ها .
بر سرِ راهت قرار بود طاقِ گلِ نيلوفر ببندم ،
و اتاقِ رو به کوچه را به مهماني شمع و آيينه آذين کنم.

تو ، ناغافل از راه رسيده بودي و خانه از تو گل باران شده بود .

ساقهء دستهايم بر سرِ راهت طاقي بست ؛
نگاهِ گرمت روشنایِ آييـنه
و ستاره‌های سوزانِ چشمانم رشته‌هایِ چراغانی شد.


از راه نرسيده ، سوغاتِ طلوعِ مهربانت را به من بخشيدی:
دستانِ گرمِ آرامش و شرابِ خنکِ استغنا.

به جشن نشستيم : من و تو ، تو و من ؛
هياهوي خلوت‌مان سكوت بود و فرياد .


مي خواستم آمدنت را سرودی عاشقانه بسازم...





آسمان زيباترين ابرهايش را آذين بست.
باد خوش‌آواترين سرودهايش را خواندن گرفت ،
و درختان رنگين‌ترين رخت‌هايشان را به تن كردند .

پرنده هاىِ به كوچ‌رفته آهنگِ بازگشت سردادند .
بارانِ عشق ترنمِ خوش عطرِ جادويی‌اش را از سر گرفت ،
و بوته‌هاىِ گل سرخ به شوقی دوباره به غنچه نشستند .

تو از انعکاسِ ستاره در دلِ آب‌ها زاده شدى .



"...لحظه‌ء من در راه است. و امشب - بشنويد از من -
امشب ، آب اسطوره‌اى را به خاك ارمغان خواهد كرد.
امشب ، سرى از تيرگى انتظار بدر خواهد آمد.
امشب ، لبخندى به فراترها خواهد ريخت.
بي هيچ صدا ، زورقي تابان ، شبِ آب‌ها را خواهد شکافت.
زورق‌ران توانا ، که سايه‌اش بر رفت و آمد من افتاده‌است،
که چشمانش گام مرا روشن مي‌کند،
که دستانش ترديد مرا مي‌شکند،
پارو زنان ، از آن سوى هراس من خواهد رسيد.
گريان به پيشبازش خواهم شتافت.

در پرتو يکرنگي، مرواريد بزرگ را در کف من خواهد نهاد."

سهراب



"نگاه كن : تو مى‌دمى و آفتاب مى‌شود."




........................................................................................

Home