حس غريب زندگي |
Sunday, September 28, 2003
● مسافري که ديروز از راه رسيد با خود يک بغل عشق سوغات آورده : گرمي دست هاي مادر، سبزي سايهي پدر، بوي خوش، نفس گرم ...
........................................................................................سوغات ها رنگ و بوي سفر را زنده کردند و به يادم آوردند كه مسافرم. امروز درست شش ماه است که سفرم را آغاز کردم.سفري که سرآغاز ادامهء راهم بود... روزها به تندي گذشتند و من، مسافر بي تاب خو نکرده به غربت ، در امتداد جاده به سفر خو گرفتم . مي خواهم بمانم، ماندنم را باور کنم ، امشب درست سه ماه است که مسافر بودنم را باور دارم... لحظه ها به کندي مي گذرند و من باز بي تابم، امتداد جاده ، قدم هايمان را انتظار مي كشد. ساعت Artmis 4:07 PM
|