حس غريب زندگي




Tuesday, September 30, 2003

چشم هايت اگرچه خسته از نديدنى‌هاي روزگار، فانوس‌هاى روشن شبان من‌اند.
صدايت اگرچه گره خورده به نامرادى‌هاى مردمان نامرد ، زمزمه شوق‌انگيز روزهايم.
و دستانت اگرچه گاه و بيگاه سرد از هجمه‌ى ناغافل پريشانى ، پناهگاه امن دستان من‌اند...

دل قوى دار ، جان دلم
باد پاييز سرد و بيرحم است
پيرهن سبز درخت ها را از تنشان ميدرد ، اما پيغام سبزشان را بهم مي‌رساند.

سرما رفتني است و
نسيم بوي شكوفه با خود خواهد آورد.





نازك دل شدم!!!
دلم مي‌گيره وقتي كتيبه ها به جرم ناخونده بودن نخونده‌ مي‌مونند...



........................................................................................

Sunday, September 28, 2003

مسافري که ديروز از راه رسيد با خود يک بغل عشق سوغات آورده : گرمي دست هاي مادر، سبزي سايه‌ي پدر، بوي خوش، نفس گرم ...
سوغات ها رنگ و بوي سفر را زنده کردند و به يادم آوردند كه مسافرم.

امروز درست شش ماه است که سفرم را آغاز کردم.سفري که سرآغاز ادامهء راهم بود...
روزها به تندي گذشتند و من، مسافر بي تاب خو نکرده به غربت ، در امتداد جاده به سفر خو گرفتم .
مي خواهم بمانم، ماندنم را باور کنم ،

امشب درست سه ماه است که مسافر بودنم را باور دارم...
لحظه ها به کندي مي گذرند و من باز بي تابم،
امتداد جاده ، قدم هايمان را انتظار مي كشد.




........................................................................................

Wednesday, September 17, 2003

مازياردوست خوب مهاجرمون نوشته :

"یکی دو سال پیش از زمین خوردن ناراحت میشدم. الان انگار از بلند شدن لذت میبرم."




"رسيد مژده كه ايام غم نخواهد ماند
چنين نماند و چنين نيز هم نخواهد ماند "




"هميشه پيش از آنكه فكر كنى اتفاق مى افتد..."



........................................................................................

Monday, September 15, 2003

چند روزى نبودم كه بدينوسيله غيبت‌ام رو موجه اعلام مى كنم:
چشمهام درد مى كرد.

نمىدونم مال سيل اشكهاى ريخته بود يا فشار اشكهاى فرو خورده ؟!
نتيجه ساعتها پشت كامپيوتر نشستن بود يا حاصل بى كارى طويل المدت ؟!
حمله ميكربى ذرات گرد و غبار بود يا سيخ داغ آفتاب؟!....

هرچه كه بود الآن خيلى بهترم و اين يكى را خوب مى‌دانم چرا:

بخاطر دل بزرگى كه با چشمهاى مهربانش نگران‌م بود
و من به دلگرمى حضور صميمى‌اش توانستم چند روزى بى‌دغدغه چشم به روى هم بگذارم....






هميشه به من مىگه:
" امشب بيا پيشم بمون
بغلم كن ، نازم كن ، تا خوابم ببره...!"

امشب اما وقتى توى خواب ،
بغض بى صدامو شنيد و لرزش بى حركت شونه‌هامو حس كرد
بهم گفت :"ديوونه ! نكنه گريه كنى "

فهميدم كه گرمى آغوش همه مادرها و مهربونى دستاشون مى‌تونه مادرونه باشه....!!!!



دلم هواى خنكاى نسيم داشت،
گفتم "بخوان به نام گل سرخ "

گفتى دل تنهايى اين آدمها
به آواز شقايق تازه شدنى نيست.

نخستين طنين صداى تو
"صداى بال برفى فرشتگان "
اما در گوش من پيچيده است
كه تنهايى دل آدمها را سرودى كرده :

"قلعه تنهايى ما را
ديو دربندان خود كرده
خون چكد از ناخن
اين ديوار ،جان به لب هاى من آورده...."




........................................................................................

Sunday, September 14, 2003

بابايى گلم زادروزت فرخنده
اينجورى دوست داشتى نه؟؟!هميشه مى‌خواستى همه چيز فارسى باشه.
حالا دختر دردونه‌ات از اين سر دنيا دست‌هاى مهربونت رو مى بوسه و با اجازه‌ات به تموم زبونهاى دنيا و مخصوصا به زبون بى‌زبونى بهت مى‌گه كه از اينجا ازهمين مملكت اتازونى تا اونجا تا همون خاك خونه دوستت داره .
از خداى بزرگ مى‌خوام كه سايه مهربونت ، سايه‌بون گسترده هميشه‌ام بمونه و سرو بلند بودنت هميشه سرفراز باشه ...



استاد آنچنان مشغول تعليم بود
كه بوداى كوچك را در ميان شاگردانش هرگز باز نشناخت...




........................................................................................

Thursday, September 11, 2003

"...من تشنه‌ام
تو آب روانى
من خسته‌ام
تو تاب و توانى..."




........................................................................................

Sunday, September 07, 2003

راز

ساده ام، آنقدر سخت كه مى شود به راحتى نديده‌ام گرفت.
سخت‌م ،آنقدر ساده كه نمى شود مرا نديد.
هر چيز مصنوعى و غير واقعى برايم بشدت كسالت آوراست.هر چيز غير راستى برايم بشدت دروغ آميزو هر دروغى بشدت دلگير كننده .
دلم كه مى گيرد با تمام قوا پرتاب مىشوم به سياره كوچك خودم كه در آن هيچ گل سرخى انتظارم را نمى كشد و هيچ آتشفشان كوچكى براى تميز كردن نيست !
هواى سبكى هست كه ريه‌هايم را پر سادگي كندو تنهايى كه سادگى را مجالى براى زيستن دهد.
به سياره‌ام مى روم و دور مى شوم ، آنقدر دور كه انگار هرگز نبوده‌ام و از آن اوج دانه هاى دل آدم ها از زير پوست‌شان پيداست ، آنقدر نزديك كه انگار هميشه بوده‌ام !

ساده هستم اما....



باز هم چشمهاى من و خواب با هم قهر كرده‌اند،
خسته شده‌ام بس كه ميانجى شده‌ام و به وعده روشنى سپيده آشتى شان داده‌ام!
دلم يك سبد ترانه مى خواهد و يك بغل نوازش.
خواب...



........................................................................................

Friday, September 05, 2003

"...وضوح و مِه
در مرزِ ويرانی
در جدال‌اند،
با تو در اين لکّه‌یِ قانعِ آفتاب اما
مرا
پروایِ زمان نيست.

خسته
با کول‌باری از ياد اما،
بی‌گوشه‌یِ بامی بر سر
ديگربار.

اما اکنون بر چارراهِ زمان ايستاده‌ايم
و آنجا که بادها را انديشه‌یِ فريبی در سر نيست
به راهی که هر خروسِ بادنمات اشارت‌می‌دهد

باورکن!

کوچه‌یِ ما تنگ نيست
شادمانه باش!
و شاهراهِ ما
از منظرِ تمامی‌یِ آزادی‌ها می‌گذرد!"

احمد شاملو



"...چيزى بگوى
پيش از آنكه در اشك غرقه شوم
چيزى بگوى."

شاملوى بزرگ



........................................................................................

Wednesday, September 03, 2003

مى‌توان گذر كرد...
آسان است گذشتن ار تتمه چيزي كه در ورا خلوت ما جارى ست .
از عريانى اينك هاى تو مى توان گذشت و صداى واديه هاى تنهاييت را در حجم شلوغ روزها نشنيد.
مى‌توان مومن بود به نيايش هاى گرم گذشته و اجابتهاى بى پروا ...




........................................................................................

Tuesday, September 02, 2003

"روى صورت هاى ما تبخير مى‌شد شب
و صداى دوست مى‌آمد بگوش ."


وقتى با خوش سرودترين پرنده همسفر بشى
سفرت بر فراز آبگيرى فرو دست مي‌تونه موندنى‌ترين پرواز باشه...




تا حالا مى دونستيد كه اين ضرب المثل معروف از اين رباعى خيام بزرگ گرفته شده؟
من نمى‌دونستم.

گويند كسان بهشت با حور خوشست
من مى گويم كه آب انگور خوشست
اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار
كاوآز دهل شنيدن از دور خوشست



........................................................................................

Monday, September 01, 2003

هر كه شد محرم دل در حرم يار بماند
وآنكه اين كار ندانست در انكار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عيب مكن
شكر ايزد كه نه در پرده پندار بماند
صوفيان واستدند از گرو مي همه رخت
خرقه ماست كه در خانه خمار بماند
خرقه پوشان دگر مست گذشتند و گذشت
قصه ماست كه در هر سر بازار بماند
..از صداى سخن عشق نديدم خوشتر
يادگارى كه در اين گنبد دوار بماند.



مي‌توني آدم باشى ،قلب باشى . قلب بمونى ...
دل جيگر سيخ بكشى كباب كنى.
تو كوچه خيابونا هوار كنى : دل جيگر جار بزنى !!!
مى‌شه با گوشت و با خون و استخوون با يك قلبِ قلب زندگى كنى.

مى‌تونى امروزوفردا بكنى...
كه يك عمرِ آزگار شب و روزها رو به هم وصله كنى
بشنوى دوستت دارم
خودتو پشتِ سرت قايم كنى و يك عمر ، مردنو زندگي كنى...


مى‌شه آدم نباشى ، خيلى چيزهات خوب و خواستنى باشه!
از اونايي كه همه ، واسهء اومدنت دعا كنند.
ردِ بودنت رو تو خيال و رويا بگيرند...
انقدر مشتاقِ بودنت باشند كه تند و تند ،همه رو اشتباهى به جاىِ تو جا بگيرند!
از غمِ نديدنت بى‌تاب بشند.
واسهء رسيدنت بى‌خواب بشند....

مى‌شه از راه برسى بيهوا و بيصدا ، بى‌ادعا ...
انقدر راست باشى كه بودنت تو باورِ هيچكى نياد...
با يك قلبِ گرم و سرخ و واقعى دوست داشتن رو ياد بگيرى
مي‌شه دوست داشته باشى ياد بگيرى
در بدر دنبالِ دانايي برى
واسه دوست داشته شدن ، يک عمر مرده بمونى !!

مى‌شه توىِ لامكان غرقه بشى ...
مى‌شه توىِ لامحال ، بعد عمرى يخ زدن زنده بشى جون بگيرى !
مى‌تونى عاشق باشى ، تا ابديت بميرى ....
اونقدر كه عشقتو زنده كنى .
دو هزار سال صبر كنى تا بتونى ، فقط يك روز زنده باشى!

مى تونى فردا رو امروز بكنى
و يک عمر آزگار شب و روز قلبتو فرياد بزنى و بگى دوستت دارم
تا يك روز بالاخره ، بشنوى دوستت دارم
و يك عمر مردن‌رو ، زنده‌گى كنى .




........................................................................................

Home