حس غريب زندگي |
Friday, September 05, 2003
● "...وضوح و مِه
........................................................................................در مرزِ ويرانی در جدالاند، با تو در اين لکّهیِ قانعِ آفتاب اما مرا پروایِ زمان نيست. خسته با کولباری از ياد اما، بیگوشهیِ بامی بر سر ديگربار. اما اکنون بر چارراهِ زمان ايستادهايم و آنجا که بادها را انديشهیِ فريبی در سر نيست به راهی که هر خروسِ بادنمات اشارتمیدهد باورکن! کوچهیِ ما تنگ نيست شادمانه باش! و شاهراهِ ما از منظرِ تمامییِ آزادیها میگذرد!" احمد شاملو ساعت Artmis 12:20 AM
|