حس غريب زندگي |
Monday, August 18, 2003
● هميشه سعي كرده ام زندگي كردن رو ياد بگيرم.هميشه سعي كردم زندهگي كنم و هندسه ساده نفس كشيدن رو ياد بگيرم. تلاش سادهاي نبوده و من هميشه فكر مي كردم كه روياروييام با زندگي خيلي پرت و غريب و انتزاعي نبوده. سعي كردم چشمهامو به روي واقعيتهاي زندگي نبندم .سعي كردم باز و ساده اما محكم و ثابت بازي كنم. فكر مي كردم يا لااقل اميدوار بودم كه صداقت ،سادگي ،شفافيت ، مستقيم بودن ، اعتماد داشتن ، اعتماد بخشيدن ، دوست بودن دوست داشتن و در يك كلام زندهگي كردن براي زندگي كردن كافيه ...
........................................................................................اما خب مسلما هيچوقت اين ياد گرفتن تمامي نخواهد داشت و ظاهرا من قراره راههاي تازه تر و متفاوت تري رو از اين رسم خوشايند تجربه و تمرين كنم. از قرار معلوم حساب و كتاب ما از آبتني كردن توي يك حوضچه خيلي فراتره و زندگي يك شناگر سگ جون و ماهر و بي كله توي اقيانوس لحظه ها از من طلبكاره ! خدا شاهد بوده كه من تو تمام اين سالها هر چي تونستم كردم تا زندهگي رو هيچ جا سر طاقچه روزها و شبها جا نگذارم ، اما حالا راستش ترسم از اينه كه زندگي منو توي يك غروب ساده يا يك روز دم سحر يا سر داغي يك ظهر كاملا معمولي توي لحظه سر يك پيچ جا بگذاره و ديگه پشت سرشم نگاه نكنه . ساعت Artmis 2:10 AM
|