حس غريب زندگي




Thursday, August 28, 2003

"اگر به خانه من آمدي
براي من اي مهربان ...
"
هيچي ولش کن
همه چيز تو خونه هست
فقط من بايد برم
مي رم آواز بخونم

نرسيده به درخت
پاي آن کاج بلند

پنجره رو باز مي ذارم.



يادش بخير حسين پناهي دژکوه ...!!!
کتابمو ، کتاب شعرشو اون جنه يک روز ناغافل با خودش برد و ديگه هيچوقت برنگردوند!
هموني که عاشق کتاب خوندن بود و تا من هواي يک کتاب به سرم مي زد ، کتابمو مي دزديد و مي برد تا خودش زودتر بخونه.
گاهي از رو مي رفت کتابمو پس مي آورد. گاهي هم ....
خوش بحال جنه !! موند خونه‌مون .چه حالي مي کنه با اوووون همه کتاب ...

يادش بخير حسين پناهي دژکوه :

"سردمه ! مثل يک بابونه
که تو گوش تردش
باد هي مي خونه
خوشگله
سرنوشتت اينه !
تو دهن پازن پير آب بشي
فردا صبحش ناغافل
يه پشکل ناب بشي ."



مدتي است که سرخي درخشاني آسمان تاريک شب را روشن مي کند
خاطرت هست ؟ هر شب سياره ات را به انگشت اشاره به سوي نگاهت گرفتم
امشب آسمان را نگاه کن و باز نگاه ديگري به تامل
امشب سياره ات به نزديکترين فاصله به پيشباز خواهد آمد .
پنجاه و هفت هزار و پانصدو سي و هفت سال است که اينچنين به سياره ات نزديک نبوده ای .
و اگر امشب را فراموش کني تا هفتصد و بيست و نه سال ديگر چنين فرصتي نخواهی داشت.
پس امشب را فراموش نکني .شب شب توست . جشن مريخي ها!
مبارک. فرخنده .پر برکت ....

حالا من چرا ذوق مي کنم ؟
واسه من هر درخششي تو آسمون يک جشنه...
هر نزديکي آسمونی چه تو زمين، چه آسمون فرخنده است...
اصلا فکر کنم سفرم رو به زهره از روي مريخ شروع کرده بودم .
نمي دونم چي شد از روي زمين سر در آوردم.
شايدم واسه همينه که هميشه سر به هوام .....



نمي‌خوام شب ها از عشقم تب کني
صبح‌شم‌عرق کني ...
نمي‌خوام امروز عاشق‌ت بشم
ناغافل فرداش فارغ بموني.
نمي‌خوام مجنون بشي ، سر به بيابون بذاری
آفتاب مغزتو زايل بکنه
اونقدر که بعدترها ، منو حتي تویِ يادت نياری؛
نمي‌خواهم دور بموني ، گريه کنم
اشک بريزم
تا که چشمام کور بشن ، نتونم اومدنت رو ببينم؛

نمي‌خوام زنت بشم ، بلایِ جونت بشم
نمي‌خوام شوهر کنم ، تا بشي تاجِ سرم
اولش سر من اينو و تو اون ، هر روز با هم دعوا کنيم
بعدشم يکهو يه روز ،سر شب دير اومدن از هم ديگه جدا بشيم .

من مي‌خوام دوست باشيم دوست بمونيم....
دوست‌ دارم بهم بگي دوست‌ت دارم.
دوست‌ دارم وقتي هوا بارونيه ، خورشيدو تو چشمِ من نگاه کني.
دوست‌ دارم دريا که طو فاني مي شه ، من به جاش تو چشمِ تو شنا کنم.
دوست‌ دارم دلم برات تنگ بشه ؛ وقتي بوي خوش زنده‌گي مي‌آد.
دوست‌ دارم دلت هوامو بکنه ؛ وقتي جايي حرف ساده‌گي مي‌آد.
دوست‌ دارم تو بپري ،اوج بگيري ؛ دلِ من از ذوقِ تو پر بگيره.
دوست دارم قد بکشم ، رعنا بشم ؛ ذوقِ تو از شوقِ من سر بگيره.

دوست‌ دارم همسر و همسفر باشي
دوست‌ دارم همراه و همسايه‌ات باشم .
اولش دست به دست هم بديم راهي بشيم ، خسته شيم جا بزنيم يا بدويم پا بزنيم .
بعدشم بندي به پامون نباشيم ؛ بتونيم کنار هم سبز باشيم جوونه بديم .
بشکفيم ، دوونه بديم.




........................................................................................

Wednesday, August 27, 2003

پاسي از نيمه شب گذشته است ،
من گرسنه‌ام
و از گرسنگي خواب به چشمم نمي آيد.
دلم يك كاسه داغ محبت مي خواهد.



ديشب تا سحر بوي باران مي آمد.
پنجره را به رويش گشودم
خوابيدم و خواب هاي آبي ديدم.

آسمان اما تا خود صبح چشم به هم نگذاشت.
رعد و برق با هم دعوا داشتند.
رعد بي صدا مي غريد و برق را از كوره بدر مي كرد.



"...حديث دوست نگويم مگر به حضرت دوست
كه آشنا سخن آشنا نگه دارد...."

مولانا حافظ



........................................................................................

Tuesday, August 26, 2003

"هيچكس زاغچه‌‌اي را سر يك مزرعه جدي نگرفت "

مسئله اينجاست جدي گرفتن و جدي نگرفتن...
مي‌شه يك زاغچه باشي و تو شعر سهراب ابدي بشي
يا يك ننه كلاغ كه با الدوز قصه ها تو حافظه چند نسل زنده بمو ني
مي شه هم يك بلبل بينوا بشي كه شبها آرومو بي ادعا بپري رو شاخه درخت خونه بشيني دلتو آواز بكني بريزي توي گوش باغچه ، اما تا يك شب بالاخره خاموش نشي هيچكسي صداتو به خاطر نياره

مي توني يك تربچه نقلي باشي يا يك فلفل ريزه و تند كه يك دست مهربون هر روز نوازشت كنه و يك چشم منتظر هر روز نگران آب و نورت باشه ....
مي توني لادن بشي كه يك شاعر اتفاقي نبودنتو به ياد دنيا بياره .
مي‌شه هم پنچره سبز صنوبر باشي اما تا ابديت بسته بموني.

مي توني ناب ترين غزل نخونده باشي
مي شه هم يک تصنيف ساده باشي که تو ي کوچه باغها ملت زمزمه ات کنند.

مي توني تنها باشي يک عمر تنها بموني و بدنبال سئوال کيسه جواباتو هي پر و خالي بکني.



........................................................................................

Monday, August 25, 2003

من خوبم
نسيم ملالي هم اگر هست، كه گاه طوفاني مي شود
به دلگرمي حضور مهربانت ، چند قدمي به پيشبازش مي روم
تا بداند كه بيدي نخواهم شد بر سر راهش تا در هيبت باد بلرزاندم.

دست‌هايم در باغچه ريشه خواهد دواند و هميشه سبزترين چتر را جوانه خواهم كرد
سايه آرامشي پيشكش باغبان، تا ابديت جاري



در تقدير و تقدس آزادي

"اين آزادی بود: احساس کردن آنچه دلش می خواست، آنچه در قلبش می گذشت مستقل از عقيده ديگران... او آزاد بود، زيرا که عشق آزاد می کند.

- معنای زندگی من همان چيزی است که خودم می خواهم به آن بدهم.
- من نمی توانم نسبت به آنچه قادربه انجامش هستم ترديد کنم، حتی اگر همه آدمهای دنيا حلاف آنرا بگويند.
- انسان پيش از تحقق سرنوشت خويش بايد مراحل متفاوتی را طی کند.
- هر انسانی حق دارد که گاه نسبت به وظيفه خويش دچار ترديد شود و گاه با شکست مواجه شود. تنها کاری که نبايد بکند، فراموش کردن آن است. کسی که نسبت به خود ترديد نمی کند، شايسته نيست. چون اعتمادی کورکورانه به خويش دارد که ممکن است او را دچار غرور سازد. آمرزيده باد کسی که گاه از لحظات بی تصميمی عبور می کند.
- همه مردم قدرت خداوند دارند، اما هيچ کس از آن استفاده نمی کند.
- بهترين جنگجو کسی است که می تواند دشمن را به دوست تبديل کند.
- - خداوند دعای کسانی را که برای فراموش کردن نفرت به درگاهش استغاثه می کنند می شنود، اما دعای کسانی را که از عشق می گريزند، اجابت نمی کند.آنها مبارزه طلبی های زندگی را نپذيرفته اند و زندگی ديگر آنها را به مبارزه فرا نمی خواند...
-زندگی را متوقف نکن. از هر لحظه زندگيت استفاده کن اگر نمی خواهی بعدها افسوس و پشيمانی داشته باشی و به خود بگويی که جوانی خود را از دست داده‌ای. در هر سنی خداوند دل مشغولی های خاصی به انسان می دهد.
- يک مرد بايد انتخاب کند. قدرت او در تصميم هايی که می گيرد نهفته است.

- ترس تا زمانی ادامه دارد که "گريز ناپذير" آغاز می شود، بعد از آن ديگر معنايی ندارد و ما فقط می توانيم اميدوار باشيم که بهترين تصميم را گرفته ايم.
- اگر از گذشته ات راضی نيستی می توانی داستان جديدی بيافرينی و به آن باور کنی. خودت را فقط بر لحظات پيروزی متمرکز کن، لحظاتی که توانستی آنچه را می خواستی بدست آوری. و اين نيرو به تو کمک خواهد کرد تا آنچه را اکنون می خواهی متحقق کنی."

هميشه نشانه‌ها به جا و بموقع به سوي آدم روانه مي شوند.اگرهوشيارو گوش به زنگ باشي بايد به موقع هم دريافت شون كني.اين جمله‌ها مال کتاب "کوه پنجم" نوشته پائولو کوئيلو ست.يك فرشته درست همين چند دقيقه پيش داشت در گوشم ، به خود خودم ، همين حرفها رو ياد آوري مي كردو من آزاد و رها تمام هوش و حواسم به شنيدن بود. شاهدش هم كه رسيد.




........................................................................................

Thursday, August 21, 2003

راهي كه شدم،
تنها پايم سر براه بود!
برسر آن بودم كه كوله‌بارم رابه اندازهء همهء آنچه كه از آنِ خود مي‌دانستم ببندم ،
دلم را اما نهاني در باغچهء خانه كاشتم.

كه خانه تنها كنجِ امنِ دنيا بود در همهمهء آن همه نا امني.
خانه باغ آراستهء تنهايي بود در آشفته بازارِ غوغاي بسيار براي هيچ...
خانه آغوشِ مادرم بود و دستهايِ پدر، صدايِ برادرانم ...


هنوز پاي به راهم ،
سر به راه گويا هرگز نخواهم شد!!!
و از آنچه كه گمان مي كردم از آن من است هيچيك را با خود همراه ندارم؛
دانه دلم اما در باغچهء خانه جوانه زده‌است.

امروز خانه يعني گوشه اي كه سر به زمين مي گذارم و چشم به هم مي آرم
خانه يعني نگاهِ آشنا و صدايِ آشنا ، بويِ آشنا و پيوندِ آشنا
خانه يعني شكستنِ تنهايي و همهمهء بسيار براي هيچ.

امروز آموخته‌ام كه كوله بارم را سبك بردارم و هميشه بر شانهء خود داشته باشم
آنچه از آن من است همه را در سينه انباشته ام و هميشه با خود دارم.
گنجينه‌ام اما قلبي است كه در باغچهء خانه‌ام مي تپد
كاش در سينه‌ام فضايي به اندازهء باغچه باز شود....



"...براي تو و خويش چشماني آرزو مي كنم كه چراغها و نشانه ها را در ظلماتمان ببيند
گوشي كه صدا ها و شناسه ها را در بي هو شي مان بشنود
براي تو و خو يش روحي كه اين همه را در خود گيرد و بپذيرد
و زباني كه در صداقت خود ما را از خاموشي خويش بيرون كشد
و بگذارد از آن چيزها كه دربندمان كشيده است سخن بگوييم."

مارگوت بيگل



........................................................................................

Monday, August 18, 2003

توي هياهوي روزگاري كه شنيدن آواز حقيقت و حرفي از جنس زمان توي حوصله كمتر كسي پيدا مي شه ،
تو روزهايي كه غربت طعم تنهايي مي‌ده و تنهايي يعني سكوت تلخ بي‌آواز ،
وقتي احساس‌ت نه جايي واسه بازي داره نه مجالي واسه هوا خوري،

آروم گرفتن زير يك سايه تپنده
گوش سپردن به لحن آب و زمين ،
و چشم دوختن به روشن ترين قوس هاي نور

يك نعمت بزرگه .
به وسعت آسمون آبي ...



هميشه سعي كرده ام زندگي كردن رو ياد بگيرم.هميشه سعي كردم زنده‌گي كنم و هندسه ساده نفس كشيدن رو ياد بگيرم. تلاش ساده‌اي نبوده و من هميشه فكر مي كردم كه رويارويي‌ام با زندگي خيلي پرت و غريب و انتزاعي نبوده. سعي كردم چشمهامو به روي واقعيتهاي زندگي نبندم .سعي كردم باز و ساده اما محكم و ثابت بازي كنم. فكر مي كردم يا لااقل اميدوار بودم كه صداقت ،سادگي ،شفافيت ، مستقيم بودن ، اعتماد داشتن ، اعتماد بخشيدن ، دوست بودن دوست داشتن و در يك كلام زنده‌گي كردن براي زندگي كردن كافيه ...

اما خب مسلما هيچوقت اين ياد گرفتن تمامي نخواهد داشت و ظاهرا من قراره راههاي تازه تر و متفاوت تري رو از اين رسم خوشايند تجربه و تمرين كنم. از قرار معلوم حساب و كتاب ما از آبتني كردن توي يك حوضچه خيلي فراتره و زندگي يك شناگر سگ جون و ماهر و بي كله توي اقيانوس لحظه ها از من طلبكاره !

خدا شاهد بوده كه من تو تمام اين سالها هر چي تونستم كردم تا زنده‌گي رو هيچ جا سر طاقچه روزها و شبها جا نگذارم ، اما حالا راستش ترسم از اينه كه زندگي منو توي يك غروب ساده يا يك روز دم سحر يا سر داغي يك ظهر كاملا معمولي توي لحظه سر يك پيچ جا بگذاره و ديگه پشت سرشم نگاه نكنه .





........................................................................................

Friday, August 15, 2003

دست و دلم مي لرزد.
ميان رفتن و ماندن.
سربه ماندن و پاي به رفتن ....
و دل در ميانه ...




بالاخره بعد چهار ماه و نيم موفق شدم. خواستن توانستن است. حالا اين توانستن من يك كمي طولاني شد و گفتني‌ها و نگفتني‌هاي زيادي نگفته ماندند. اما بالاخره شد،من به قولم وفادار ماندم .
وقتي بخواهي كاري بكني ، راهش هم پيدا مي شه يا شايد درست تر باشه بگم راهشو پيدا مي كني...
به قول دوستم زماني كه شاگرد آماده فراگرفتن باشد استاد از در وارد خواهد شد.





دارم تلاش مي كنم فارسي نوشتن را از سر بگيرم .حتي جاي كليد ها را هم كم كم دارم فراموش مي كنم



........................................................................................

Home