حس غريب زندگي |
Tuesday, June 28, 2005
● ,Come away with me in the night
........................................................................................Come away with me .And I will write you a song ساعت Artmis 12:41 PM Friday, June 24, 2005
● ديدی بهترين ؟
بر آستانهء راهِ بيافق به انتظار نشستم و ديدم . چه بيدار ديدهبودی اين کابوس آشفته را.. . چه روشن ديده بودي تاريکی اين آسمان بی افق را و چه به هنگام شنيده بودی صفير دهشت بار گلوله های مرگ را. حالا ديگر هيچ چيز نمانده است . من ماندهام و تو و اين شب متعفنِ بیانتها. من ماندهام و تو و اين راه نفرينیِ بی بازگشت. پشتِ سر در دوردست صدای همهمه میآيد. شياطينِ مست گشايش قعر ديگری از دوزخ را به جشن نشستهاند. «و اينجا تنها من و تو ، تنها فانوس را روشن نگاه داشتيم : با دستهاي تو و پوست تن من » ساعت Artmis 4:41 PM
● نگرانم . چند ساعتی است انتخابات در ايران به اتمام رسيده و هر چه بايد يا نبايد میشده تا به حال شده...
........................................................................................مدام سايتها را چک می کنم شايد خبری باشد . اگر چه خبرها چندان اميدوار کننده نبود. اگرچه ديگر مدتهاست نمی دانم چیزی برای امید بستن باقی هست يا نه! ديشب تا صبح ، همزمان با برگزاری راي گيری درایران خوابهای آشفته میديدم . کابوس روزهای وحشت و ترس و ارعاب... انگار آخرالزمان شده بود. همه جا سیاه و تاریک و مصیبت زده بود. همه سراسيمه در خيابان ها مي دويدند . همه ، تنها ؛ همه بی کسانشان. هر که را که میشناختم بی کس و کارش بود ! و هر کس در جستجوی بازمانده های مایملکش در میان ویرانه ها. انگار که آخرالزمان شده باشد . بعضیها یافته هایشان را به ردیف کنار دیوار چیده بودند و من در میان آنها تکه پاره های سوغاتی که به ایران برده بودم را باز می شناختم . مردم هراسان بی هدف در خيابان ها سرگردان بودند و هر کدام به طرفی روانه... میديدم که آقای احمدینژاد جماعت را به صف کرده و به نماز ایستاده و خلق موقع رکوع تمام تلاششان را می کنند که به جای خم شدن ، کمرشان را به عقب خم کنند.... و من با تحير با خود فکر می کنم دیگر تمام شد. آخرالزمان که می گفتند همين بود. فقط همین یکی مانده بود. ديگر هيچ چيز نمانده است ...و چشمانم را میان صف آدمیان به دنبال کسانم میگردانم . از صبح تا بحال این تصاویر جلو چشمانم رژه می رود . و بشدت غمگینم . انگار هنوز در خوابم . وحشت تلخی در خود گرهام زده . کاش همه اینها خواب بود و می شد تکانی خورد فریاد بلندی کشید و از این کابوس خود را رهانید. کاش ... دل نگرانم . برای مردم . برای کسانم . برای آنها که ماندهاند ، به جبر يا اختيارش تفاوت چندانی نمیکند. برای نگرانی آنها که رفتهاند و پارههای دلشان را آنجا جا گذاشتهاند. برای ايران . برای زنده گی ... نمی دانم چیزی برای گفتن و خواندن می ماند یا نه ... اما دوست دارم بخوانم و بدانم بر ما بیآنکه بخواهیم چه رفته است ، از ما بی آنکه بدانیم چه مانده است ... ساعت Artmis 3:00 PM
|