حس غريب زندگي




Thursday, November 11, 2004

و شراب
راستی شراب ،
مستي‌ت سرخوشانه ؛ شاديت شادخوارانه ...

يادمان باشد با هم شعر و ترانه بخوانيم ؛
يگانه‌ترين يار
شعرِ بودنت ، ناب‌ترين قصيده‌ها ؛
عاشقانهء رسيدنت ، خوش‌آوازترينِ سرودهاست.

خوش‌آمدی ؛
زندگی‌ ، پرگشودن در هوایِ بودنت رسمِ خوشايند‌تری‌ست .



تولدت را جشن ‌می‌گيرم
با دوستانمان ،
تا همواره يادت بماند به عظمت دوستی دوستت دارم ؛

يادم بماند :
بادکنک‌ ، مداد شمعی‌ ، کيک و يک بغل گل ...
بادکنک‌ ، تا روزهايت هميشه از شور و شوق بی‌اندازهء کودکان سرشار باشد .
مدادهای شمعی يعنی سالهایِ زندگي‌ت طيف رنگينِ لحظه‌ها ؛
کيک : زندگی به کامت شيرين و تازه بماند .
و گل ، که حجمِ عطرآگين حضورت همواره شاداب و پرطراوت باشد.





........................................................................................

Sunday, October 24, 2004

سلام . جايتان خالی‌ست .
ديشب ، به لطفِ دوست قديمیِ بازيافته‌ای ، بعد از حدودِ يکسال و نيم، بعد از آخرين شبی که دور هم جمع بوديم ، برای اولين بار جايی بودم که حال و هوایِ جمع‌ها و دور هم جمع شدن‌هايمان را زنده کرد.
جمع خوشایند و خوش‌ذوقی هستند.يافتن‌شان غنيمت است ،خاصه در اين گوشهء دنيا. و ما که تازه‌وارد و غريبه بوديم ، وقتی پایِ شعر و موسيقی در ميان آمد آشناترشديم .رضا با ستاره‌های نشسته در چشمانش شعر می‌خواند و من سرگرم تماشا ، می‌انديشم که چقدر جايش آن‌روزها کنارِ من خالی‌بوده و چه خوب می‌شد اگر آن‌روزها در ميانمان بود و چه خوب که امروز هست ؛ اينجا کنارم نشسته و من آرام و دلگرم و سرشارم. به خودم آمدم و ديدم که در پسِ‌ هرِ نغمهء آشنا ، جانم به دنبالِ هزاران نشانِ آشناست. گره بُغضی در گلويم نشسته‌بود و هرچه می‌کردم صدايم بلند نمی‌شد.چشمم به سقف خيره مانده بود و گوشم دنبالِ زيروبم‌های صدایِ آشنايی بود! نگاهم گرداگرد اتاق به اميد بازيافتنِ برقِ نگاه‌هايتان چهره‌ها را جستجو‌ می‌کرد...
يعنی بازهم می‌شود صدایِ همراهی فلوتِ الميرا و گيتارِ مازيار را بشنوم ؟ باز رامتين هياهویِ پر شور و شرمان را راهبری‌ خواهد کرد ؟ يعنی باز در ميانهء آواز ‌نگاهم با نگاهِ درخشانِ سولماز گره خواهد خورد ؟ می‌شود يکبارِ ديگر فرنوش تمام طولِ مسير سفر نواختنِ يک قطعه را تمرين کند؟ باز مهران در ميانهء آوازها گاه و بگاه هوس همراهی خواهد کرد؟ می‌شود باز رديف طولانی صندلی‌های سالنِ ارکستر به اشغالِ شور و شيدايی ما در بيايد ؟ راستی آيا هنوز هم برای بليط از صبح زود صف می‌کشيد ؟ هنوز هم در ليستِ صف چندين بار می‌نويسيد : ميلانی !
در جمع‌مان دوستی به استادی تار می‌نوازد؛ تمامی نغمه‌های استادان قديمی را...می‌گويند که آروينِ کوجکم دوره‌های آوازيش را تمام کرده و حالا می‌تواند استادانه بخواند! هيچکدامتان صدايش را شنيده‌ايد ؟ جای صدايش کنارِ صدایِ تارِ چقدر خالی بود. در اوج قطعه‌ها ، رامين که مضرابش را ماهرانه روی پرده‌ها می‌لغزانَد ، چشم‌هايم را می بندم و آرزو‌ می‌کنم صدایِ گلو صاف کردنِ پدرم بيايد که بغضِ شوق‌آلودی را پنهان‌ می‌کند ؛ دوست دارم چشم که باز می‌کنم چهر‌هء مادرم جلوی چشمانم باشد که چشمهايش را بسته و خودش را به طنينِ ترانه سپرده و محجوبانه تلاش‌ می‌کند آواز نخواند. فروغ که پنهانی و خاموش اشک‌هايش را پاک می‌کرد يادم افتاد به صورتِ سيما که کمی بعد از فوت پدرش خانهء ما مهمان بود و تو ای پری کجايی خواندنِ‌‌ آرين ...
شب خيلی وقت است از نيمه گذشته ، جمع‌مان کوچک تر شده‌است . رضا راحت و خودمانی، انگار که مدتهاست آشنای اين جمع است روی زمين لم داده و خود را به موسيقی سپرده . آرامش ذوق‌برانگيزی‌ست.حالِ خوشی دارم، فقط دلم تنگ شده است . فکرم بسيار دورترها می‌پرد . شعر نغمه‌ها را به خاطر نمی‌آورم .در ذهن‌م غوغاست .
رامين می‌گويد بيا بخوان اين هم گوشه ديلمان ؛ اين يکی را خوبِ خوب‌ می‌دانم، روان به زبان می‌آيد .يادِ سالهای بسيار دور می‌افتم ؛ و يادِ نازيلا و ضبطِ بينوایِ ماشينِ رنویِ قديمی‌‌اش ...چند بار با هم گوشهء خيابان به اين گوشه گوش داديم و هر بار بغض نگذاشت که همراهي‌اش کنيم ؟روزی که کاست کاروان را خريديم و بِدو به ماشين برگشتيم و نشستيم توی ماشين که هميشه ابتدایِ خيابان قدس سر انقلاب پارک بود ، دم همان شيرهای آب نمازجمعه که هميشه قفل بودند ، نوار را جلو زديم تا به آنجا برسد : صدای‌ِ بنان که در فضای کوچک ماشين پيچيد هر دو ناخودآگاه در يک لحظه به سرمان کوبيديم !دستم بی‌اراده بلندمی‌شود و به سرم می‌کوبم ؛ بچه‌ها می‌خندند ، من هم ...
جايتان خالی بود. جايتان خالی‌ست ...
افسرده و تاريک و غم‌زده نشده‌ام ؛ اشتياقِ بچه‌ها به شعر ،برقِ نگاهِ فروزان موقعِ خواندن ، شورِ نوشا و ابتلایِ رامين به موسيقی و طنينِ شيرين‌و دلنشينِ صدای رضا از شوق سرشارم می‌کند. روزهايم بی‌نور و بی‌رنگ نيست . صبح‌ها چشمم را به يک آسمان نور و رنگ می‌گشايم و هوای خوشِ زنده‌گی را فرو می‌دهم.
فقط دلتنگم ، کمی تا قسمتی ، دلم برايتان بيشتر تنگ شده ...



........................................................................................

Wednesday, October 20, 2004

آسمان بی‌اندازه زيباست : نشسته‌ام در مهتابی به تماشا . به پشتی‌ِ صندلی تکيه می‌دهم و پاهايم را در کفش‌های تو فرو می‌کنم .گرمی خوشايند و امنی به نرمی در پوستم رخنه می‌کند.
عرش ملکوتی اگر باشد و جايی‌ برای بازی فرشته‌ها ، آنهم بی‌شک همين آبیِ شگفتِ بی‌انتهاست که هجوم ِ انبوهِ ابرهای سفيد و خاکستری و طلايی اينچنين رمزآلود و زيبا و پرهيبت‌ش کرده‌است.
حشرهء کوچکی روی مُژه‌هايم می‌نشيند انگار که به ساقهء تُردِ گياهی .
جنبشی نيست ؛ بيد دستانِ بلندش را به آسمان بلند کرده ، به نيايش يا شايد در انتظارِ نوازشِ باد. پلک می‌زنم ، حشره با آسودگی روی پلکم راه می‌رود آنقدر که ناچارم دست به چشم‌ ببرم .
غرشِ هواپيمايی شُرشُر يکنواخت آب را می‌‌شکافد . سرم را بلند می‌کنم . خيره می‌شوم به تنها کنجِ آبی آسمان که از دريچه سر پناهِ دالان به چشم می‌آيد ؛ منتظر‌می‌مانم تا از بالای ابرها بگذرد و به آنجا برسد . صدا کشيده و دور می‌شود . آنهمه هياهو و هيچ ! گويا به سمتِ باد نمی‌پريد . سوی ديگر آسمان اما ، همين بالایِ سرم ، اين سوی ابرها ، هواپيمایِ آبیِ بزرگی با دُم سرخ رنگ ، بی‌صدا و بلند روی باد می لغزد.
چه خوب که به يادم آوردی آسمان را نگاه کنم .نفسِ بلندی می‌کشم و ريه‌هایم از بویِ تو سرشار ‌می‌شود .
سرانگشتان بيد به آهستگی سرگرم نوازش شده‌اند .
آن‌ پائين بیشمار حلقه‌هایِ هم‌مرکزِِ کوچک ، دايره‌های بزرگ موجِ آب را قطع می‌کنند.



........................................................................................

Sunday, August 08, 2004

بيكرانه
در انتهاي هر سفر
در آيينه
دار و ندار خويش را مرور مي كنم
اين خاك تيره اين زمين
پايوش پاي خسته ام
اين سقف كوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خداي دل
در آخرين سفر
در آيينه به جز دو بيكرانه كران
به جز زمين و آسمان
چيزي نمانده است
گم گشته ام ; كجا
نديده اي مرا ؟

حسين پناهي




........................................................................................

Friday, August 06, 2004

عروسکِ پشت ِشيشه ، هر روز آواهایِ زندگی را به خاطر می‌سپرد و شب ، خواهش‌های بی‌پايانش را در خلوتِ پر گردو غبارش مرور می‌کرد تا صبح فردا با نجواهای فريبنده‌تری نمايشِ بزرگ روزانه‌ را آغاز کند .



........................................................................................

Sunday, June 27, 2004

دوباره فصل داغِ سال است
روزهای‌ِ تابستان‌م با تو سرشار از خنکایِ استغناست .
نزديکِ‌غروب
من و شمع و عطر و ميوه‌ها
به انتظارِ آمدنت می‌نشينيم ؛
آب در گوشِ نيلوفر می‌خواند
نسيم در آغوشِ دالان می‌پيچد
و طنين قدمهایِ‌ تو را از دريچه مهتابی به خانه می‌آورد .

خوش ‌آمدی عشق من
با تو در اين گوشهء امنِ دنيا
مرا پروایِ هيچ کس و هيچ چيز نيست .
من و تو فارغ از وهم‌های‌گذشتگان
و ترديدهایِ دوران
رهسپارِ‌ آينده‌ايم ؛

به خانه خوش آمدی هم‌سفر

آغاز سفرمان مبارک
روزهایِ سفرمان روشن
پایِ سفرمان پايدار




........................................................................................

Friday, June 25, 2004

...هم سفر شديم
كسالتِ غروبِ گرم و دم كردهء تابستان
جنگل را از پيچ و خم جاده‌ها به ساحلِ اقيانوس فراخواند.
در كبوديِ افق ، آسمان و زمين به هم گره می‌خوردند،
و" ما " در فراز ، فارغ از ترس‌هاىِ تاريخىِ نياكان‌ِمان ، چشم به جهان گشودیم .




........................................................................................

Thursday, June 10, 2004

شب‌ت به‌خير
در سياهی‌ چشمانِ من آرام بخواب
ماه‌ِ من .
بر بستر ابريشمينِ شيرين‌ترينِ روياها ...

من ، چشم به راه سحرم
و خورشيد ، تا از پس پلک‌هایِ‌نجيب‌ت طلوع کند
و ‌‌‌‌‌‌چشمانِ درخشانت آسمانِ مرا از روشنی و نور سرشار ...



........................................................................................

Monday, June 07, 2004

........................................................................................

Monday, May 03, 2004

........................................................................................

Friday, April 16, 2004

پنجره‌ای‌رو به نيلوفرهای‌آبی و زنبق‌های زرد ؛
جای بازی پرندگانِ بی‌نام
درخشش پولکِ قرمزِ ماهی‌ها زير آفتاب

به قاب پنچره فانوسی
در فضا عطر می‌پراکند .

خانهء ماست
کنجِ آرامِ آبگيری کوچک .




........................................................................................

Thursday, April 15, 2004

يادتان هست ؟!
گفتم دوست دارم با يک قايق بزرگ به اين سفر بروم
و شما خنديديد :
-شدنی نيست .
می‌دانستم .
شما نمی‌دانستيد
که دل سپردن به آبی‌ها پيش‌تر خواهدم راند .




........................................................................................

Tuesday, March 23, 2004

هيچکس آمدنش را انتظار نمی‌کشيد .
از نابهنگام تقدير آمد .

هم سفر بودند .
زير تابش گرم خورشيدِ تابستان
آغوشِ خُنُکِ شن هایِ ساحل آنها را به خود فراخواند .
با نسيم صبحگاهی دريا ، نگاهشان به يکديگر گره خورد
و عشق ، در امتدادِ خيسِ چشمهايشان چشم به جهان گشود .



هيچکس آمدنم را انتظار نمی‌کشيد .
از نابهنگام تقدير آمدم .

بار سفر می بستند
با شوقِ عاشقانهء اولين بهارِ همراهی
دردِ گنگ و ناخوانده ، ناغافل از راه رسيد .
صلاتِ ظهر ، بُهت و درد به هم آميخت
و من ، در انتهایِ خشک يک فرياد چشم به جهان گشودم .



هيچکس آمدنمان را انتظار نمی‌کشيد .
از نابهنگام تقدير آمدیم .

هم سفر شديم
كسالتِ غروبِ گرم و دم كردهء تابستان
جنگل را از پيچ و خم جاده‌ها به ساحلِ اقيانوس فراخواند.
در كبوديِ افق ، آسمان و زمين به هم گره می‌خوردند،
و" ما " در فراز ، فارغ از ترس‌هاىِ تاريخىِ نياكان‌ِمان ، چشم به جهان گشودیم .







........................................................................................

Friday, March 19, 2004

بابا جونِ مهربونم . روز م نو شد . سالِ نو م مبارک شد .
دعایِ نوروزی شما برای من ، تبريکِ نوروزی من شد برای همه :


نوروز تو را خوش و خستجه
گل بر تو نثار دسته دسته
امسال و دو صد بهارِ ديگر
جانم به تو باد بسته بسته




........................................................................................

Thursday, March 18, 2004

........................................................................................

Wednesday, March 17, 2004

زمستان اينجا نيامد .
برف و يخبندانی هم در کار نبود .
نه زغالی ماند و نه روسياهی .

زمين اما کَمَکی دلسرد بود .
ميانهء راه مانده ،
دست از روييدن کشيده بود
و بهانه می‌گرفت .
هر چه سبزی بود به دلخواه خود رنگ کرده بود
تا مثلاً دلتنگی‌اش را بپوشاند :
زرد ، نارنجی ، سرخ ، قهوه‌اي .

آسمان اما هرگز رنگ عوض نکرد :
آبیِ آبی ماند .
و تا بخواهی باريد
و زمين را به کهنه‌ترين و ناب‌ترين شراب‌هايش مهمان کرد .
زمين که سرمست شد ،
ابرها بار خود را بستند و به سرزمين آنسویِ رنگين کمان رفتند .

و باز چشمهایِ درخشانِ خورشيد به دلِ ‌سرد زمين افتاد .
با بخشندگی بر او تابيدن گرفت .
تابيد و درخشيد و مهربانی کرد ...
آنقدر که زمين ديگر تاب نياورد .
عطسه‌ای زد و مستی از سر پراند .

چشم که باز کرد
می‌دانست که يک دورِ ديگر
از چرخهایِ گردونه‌دار پيرِ را تاب آورده است .


نگاهش کنيد :
از سرخوشی
همه جا را سبز و گلی رنگ کرده .
سرشار است و تازه .
جوان شده و باز جوانی می‌کند ؛
از نو دست بکارِ روياندن .




........................................................................................

Friday, March 12, 2004

در خواب به تو فکر می‌کردم ؛
شايد هم به همسايه‌های جديدمان ،
همان دو قمری جوان که در گلدان قابِ پنجره لانه کرده‌اند .
ديشب ، نگاهم به تو خيره مانده بود
يا به دو شمع روی ميز که وقتِ سوختن سرهايشان را به هم تکيه داده بودند ،
از دور دو تا ديده می‌شدند و از نزديک يکی.

صدای تو می‌آيد يا ترنم باران است بر آغوشِ گشودهء خيابان ؟
شايد هم آواز پرنده‌هاست که با رقصِ پرشورِ باد همراه شده‌‌است .
اين نفس‌هایِ توست يا هوای شکفتن که ريه‌هايم را پر و خالی می‌کند ؟
بویِ دلنشين زنده‌گی : چای تازه دم ، نان داغ ؟

از پشت تصوير تو در آئينه سرک می‌کشم ؛
نمی‌دانم اين تو بودی يا من ؟!
نی‌نی‌ِ چشمان توست که در آيينه می‌درخشد يا شوقِ چشم های من از يافتن رد نگاه تو ...

صبح‌ت بخير
دوستت دارم .



........................................................................................

Friday, January 23, 2004

" اگه يه روز بری سفر "

سفرت به خير جانِ دلم .

پشت سر ، قلبی شکسته انتظارِ باز آمدنت را نمی‌کشد !
تا آينده‌هایِ دور و نزديک نيز ،
قلبم چشم به‌راهِ ديدارِ دوباره‌ات بی‌تابانه نخواهد تپيد !

سبکبارانه پر بگير آرامِ جانم
لبخندِ روشن‌ت را سخاوتمندانه نثار جاده کن‌ .
در تمام طولِ راه
من هر درختم
سايه‌ برِ راهی که از آن می‌گذری .

قدمهايت استوار جانِ شيرينم
قلب من در زير و بمِ گامهايت خواهد تپيد .



........................................................................................

Tuesday, January 06, 2004

ديدمش ؛
مردی بود
و قدمهايش را
به بلندایِ افق بر می‌داشت.

عطرِ بودن می‌داد .
قامتش روشن بود .
چشم سويم گرداند
گلِ خورشيد شکفت .

دست در دستِ افق
دست در دستِ زمان
از زمان هم برتر
گردِ دنيا در چرخ ...

نور چشمم را زد .
نبضِ چرخيدنِ او
بر دلم می کوبيد :
"اين‌همه بيهوده است .
نتوانی هرگز !..."

چشم در چشمم دوخت .
ذهنِ من روشن شد :
"تو توانايی آن را داری
بيش از اين خود مفريب ."

او به راهش می‌رفت ...


اين شعر ترجمهء آزاد همين شعره ، که من سالها پيش به عنوان تکليف درسی‌انجام داده بودم و همين ترجمه دريچهء آشنايی من شد با سهراب سپهری :
"سر هر کوه رسولی ديدند
ابر انکار به دوش آوردند."



........................................................................................

Home