حس غريب زندگي |
Friday, July 11, 2003
........................................................................................ Tuesday, July 01, 2003
● براي تبرك:
........................................................................................از روي پلك شب شب سرشاري بود. رود از پاي صنوبرها تا فراترها مي رفت. دره مهتاب اندود، و چنان روشن كوه كه خدا پيدا بود. در بلندي ها، ما. دورها گم ، سطح ها شسته ، و نگاه از همه شب نازك تر. دست هايت ، ساقه سبز پيامي را مي داد به من. و سفالينه انس با نفس هايت آهسته ترك مي خورد. و تپش هامان مي ريخت به سنگ. از شرابي ديرين، شن تابستان در رگ ها. و لعاب مهتاب روي رفتارت. تو شگرف، تو رها ، وبرازنده خاك. فرصت سبز حيات به هواي خنك كوهستان مي پيوست . سايه ها برمي گشت. و هنوز در سر راه نسيم پونه هايي كه تكان مي خورد جذبه هايي كه بهم مي ريخت. سهراب سپهري ساعت Artmis 2:39 PM
|