حس غريب زندگي |
Monday, December 29, 2003
● چشمهايمان را باز نکرده خميازهای نثار روزِ تازه از راه رسيده میکنيم :
........................................................................................"سوغات چه آوردهای ؟ زيباترين لحظهها را برای من کنار گذاشتهای ؟ آفتابی خواهی بود آيا ؟ زياد سرد که نمیشوی ؟ خبر تازه چه آوردهای ؟ خيلی هيجانانگيز باشد ها ...! نکند حوصلهام را سر ببری ! قول میدهی ذلهام نکنی که تا شب هزار بار آرزویِ رفتنت را نکنم ...؟" هيچوقت شده چشمهايمان را باز کنيم و به روز از راه رسيده لبخند بزنيم؟ : "سلام چه خوب شد آمدی ، منتظرت بودم . بيا تا خورشيد پيراهنِ طلايیاش را به تن میکند ، با هم بازیِ پرشورِ باد را با ابرها تماشا کنيم . اگر بدانی ... برايت هزار نقشهء رنگوارنگ کشيدهام . قول میدهم ثانيههايت را سرشار از شادی کنم . به چند جا هم بايد با هم سر بزنيم ؛ میخواهم نشانت بدهم که وقتی به دوستانم فکر میکنم پوستت چه رنگی میشود. صدای مرا که حتماً شنيدهای ؟ میخواهم برايت چند ترانهء تازه بخوانم. نگران نباش هيچکدام از لحظههايت را کش نخواهم داد ! تازه کلی هم کار دارم ... کمکم می کنی ؟! قول میدهم خستهات نکنم ، خوب هر چه که ماند نگه میدارم تا دوباره بيايي ! راستی تا بهحال برايت گفتهبودم شبها که چشمهايم را روی هم میگذارم ، به تو هم فکر میکنم ؟" ساعت Artmis 11:35 AM Sunday, December 28, 2003
● میتراود مهتاب
........................................................................................میدرخشد شبتاب نيست يکدم شکند خواب به چشمِ کس وليک غم اين خفتهء چند خواب در چشمِ ترم میشکند. نگران با من استاده سحر صبح میخواهد از من کز مبارک دم او آورم اين قوم به جان باخته را بلکه خبر در جگر ليکن خاری از ره اين سفرم می شکند . نازک آرای تن ساقهگلی که به جانش کشتم و به جان دادمش آب ای دريغا به برم میشکند. دستها میسايم تا دری بگشايم بر عبث میپايم که به در کس آيد در و ديوار به هم ريختهشان بر سرم میشکند. میتراود مهتاب میدرخشد شبتاب مانده پای آبله از راهِ دراز بر دمِ دهکده مردی تنها کوله بارش بر دوش دستِ او بر در ، میگويد با خود : "غم اين خفته چند خواب در چشم ترم میشکند." ساعت Artmis 7:09 PM Thursday, December 18, 2003
● نگفته بودمت مهربان که سرما ماندنی نيست ،
........................................................................................که آفتاب روشنترين قوسهايش را به سویِ ما روانه خواهد کرد و ابرهایِ بازيگوش به آسمانِ آبیِمان باز خواهد گشت ؟ نگفته بودمت : شادمانه باش شاهراه ما از منظرِ تمامیِ آزادیها خواهد گذشت ؛ که جادهء ناهموار ، سنگينیِ گامهايمان را انتظار میکشد ؟ يادت هست بهترين ؟ برايت خواندم که هوایِ همراهی ، از پروازِ دلخستهترينِ پرندگان نيز میتواند ماندگارترين سرودها را بسازد ؛ وعده کرده بودمت که سبزترين چتر بر فرازِ قامتِ بلندِ مهربانت گشوده خواهدشد تا سايهسارِ آرامشی درخور پيشکشت کند ؟ نگاه کن عزيزِ دل ، ببين : آن دو پرندهء مهاجر را میگويم ! آنسویِ آوارِ خاک و خاشاک در گوشهء دنجِ آن آبگيرِِ بینام ، هميشه سبزترين درخت را يافتند و بیهياهو به خانه آوردند . تو راست میگفتی: "تنها شکيب و مدارای باد ..." ساعت Artmis 8:03 PM Friday, December 05, 2003
● حسِ غريبی است دوست داشتن .
........................................................................................و عجيب تر از آن است دوست داشته شدن... وقتی میدانيم کسي با جان و دل دوستِمان دارد ، ونفسها و صدا و نگاهِمان در روح و جانش ريشه دوانده ؛ به بازيش میگيريم . هر چه او عاشقتر ، ما سرخوشتر هر چه او دل نازکتر ، ما بی رحمتر . تقصير از ما نيست ؛ تمامیِ قصه هایِ عاشقانه اينگونه به گوشِمان خوانده شدهاند . تصويرِ مجنونِ بيدل و فرهادِ کوه کن نقشهایِ آشنایِ ذهنِ ماست . و داستانِ حسرتِ به دل ماندن زُليخا به پند و اندرز ، آويزهء گوشِمان شدهاست . يکديگر را میآزاريم . ياد گرفتهايم که معشوق هر چه غدارتر ، عاشق شيداترست . و عاشق هر چه خوارتر شود ، عشق افسانهء ماندگارتری خواهد شد . به شهوتِ تجربهء عشقی سوزان ، آتشی به پا میکنيم و عاشق را در خرمنِ نامهربانی و بیاعتنايی به مسلخِ جنونِ عشق میفرستيم . چه باک ؟! هر چه بيشتر بسوزد ، خوشتر شعله هایِ سرکشِ آتش سر مستِ مان میکند . عيشِ مان مدام و حالِمان به کام : وه چه خواستنی ام من...! هر چه زجرش میدهم ، خم به ابرو نمی آورد ! هر چه نا مهربانم ، او پر مهرتر نگاهم میکند ! چه دلبرانه بيدلش کردهام . مرحبا به من ، آفرين به من ... میرانمش ، با مهرِ افزون تری بسو یِ من باز میگردد . خوارش میکنم ، او به زيباترينِ نامها میخواندم . بیوفايی میکنم ، صبورانه ستايشم میکند . به بندش میکشم ، پروازم میدهد. بيچاره ! چه بيدلانه دلبریام را خريدار است... چه مظلومانه بازيچه بازیِ ظالمانهام شده است. بازی میدهيم و به بازی میگيريم بازی میکنيم و به بازی نمیگيريم... با گامهای سُربیِ بيرحم ، از روی هيکل رنجورش رد میشويم و از صدای شکستنِ قلبش زيرِ پاشنههای آهنينمان سرخوشانه لذت میبريم... غافلانه سرخوشيم و عاجزانه ظالم ؛ و عاشق ، محکوم است به مدارا، تا بينوا را جانی و دلی هنوز ، مانده باشد... اگر جان داد ، شور عشقمان افسانه ديگری آفريدهاست. اگر تاب نياورَد ، لياقتِ عشقمان را نداشتهاست. و چه خوشتر که اين همه را تاب آورَد ، بازيچهء هموارهء رامیست ،خفتِ بازیِ عشق را. حسِ مقدسیست دوست داشتن ... مقدستر از آن است" دوست داشته شدن". ساعت Artmis 4:39 PM Saturday, November 22, 2003
● "يادِ بعضى نفرات روشنم مىدارد:...
........................................................................................قوتم مىبخشد ره مىاندازد و اجاقِ كهنِ سردِ سرايم را گرم مىآيد از گرمىِ عالى دمشان . نامِ بعضى نفرات رزقِ روحم شدهاست . وقتِ هر دلتنگى سويشان دارم دست جرئتم مىبخشد روشنم مىدارد." نيما ساعت Artmis 10:48 PM Tuesday, November 11, 2003
● مىدانستم خواهي آمد .
ميخواستم آمدنت را سرودی عاشقانه بسازم : به شادمانهترينِ جشنها . بر سرِ راهت قرار بود طاقِ گلِ نيلوفر ببندم ، و اتاقِ رو به کوچه را به مهماني شمع و آيينه آذين کنم. تو ، ناغافل از راه رسيده بودي و خانه از تو گل باران شده بود . ساقهء دستهايم بر سرِ راهت طاقي بست ؛ نگاهِ گرمت روشنایِ آييـنه و ستارههای سوزانِ چشمانم رشتههایِ چراغانی شد. از راه نرسيده ، سوغاتِ طلوعِ مهربانت را به من بخشيدی: دستانِ گرمِ آرامش و شرابِ خنکِ استغنا. به جشن نشستيم : من و تو ، تو و من ؛ هياهوي خلوتمان سكوت بود و فرياد . مي خواستم آمدنت را سرودی عاشقانه بسازم... ساعت Artmis 11:50 PM
● آسمان زيباترين ابرهايش را آذين بست.
باد خوشآواترين سرودهايش را خواندن گرفت ، و درختان رنگينترين رختهايشان را به تن كردند . پرنده هاىِ به كوچرفته آهنگِ بازگشت سردادند . بارانِ عشق ترنمِ خوش عطرِ جادويیاش را از سر گرفت ، و بوتههاىِ گل سرخ به شوقی دوباره به غنچه نشستند . تو از انعکاسِ ستاره در دلِ آبها زاده شدى . ساعت Artmis 12:18 PM
● "...لحظهء من در راه است. و امشب - بشنويد از من -
........................................................................................امشب ، آب اسطورهاى را به خاك ارمغان خواهد كرد. امشب ، سرى از تيرگى انتظار بدر خواهد آمد. امشب ، لبخندى به فراترها خواهد ريخت. بي هيچ صدا ، زورقي تابان ، شبِ آبها را خواهد شکافت. زورقران توانا ، که سايهاش بر رفت و آمد من افتادهاست، که چشمانش گام مرا روشن ميکند، که دستانش ترديد مرا ميشکند، پارو زنان ، از آن سوى هراس من خواهد رسيد. گريان به پيشبازش خواهم شتافت. در پرتو يکرنگي، مرواريد بزرگ را در کف من خواهد نهاد." سهراب ساعت Artmis 11:17 AM Tuesday, September 30, 2003
● چشم هايت اگرچه خسته از نديدنىهاي روزگار، فانوسهاى روشن شبان مناند.
صدايت اگرچه گره خورده به نامرادىهاى مردمان نامرد ، زمزمه شوقانگيز روزهايم. و دستانت اگرچه گاه و بيگاه سرد از هجمهى ناغافل پريشانى ، پناهگاه امن دستان مناند... دل قوى دار ، جان دلم باد پاييز سرد و بيرحم است پيرهن سبز درخت ها را از تنشان ميدرد ، اما پيغام سبزشان را بهم ميرساند. سرما رفتني است و نسيم بوي شكوفه با خود خواهد آورد. ساعت Artmis 2:07 AM
● نازك دل شدم!!!
........................................................................................دلم ميگيره وقتي كتيبه ها به جرم ناخونده بودن نخونده ميمونند... ساعت Artmis 1:29 AM Sunday, September 28, 2003
● مسافري که ديروز از راه رسيد با خود يک بغل عشق سوغات آورده : گرمي دست هاي مادر، سبزي سايهي پدر، بوي خوش، نفس گرم ...
........................................................................................سوغات ها رنگ و بوي سفر را زنده کردند و به يادم آوردند كه مسافرم. امروز درست شش ماه است که سفرم را آغاز کردم.سفري که سرآغاز ادامهء راهم بود... روزها به تندي گذشتند و من، مسافر بي تاب خو نکرده به غربت ، در امتداد جاده به سفر خو گرفتم . مي خواهم بمانم، ماندنم را باور کنم ، امشب درست سه ماه است که مسافر بودنم را باور دارم... لحظه ها به کندي مي گذرند و من باز بي تابم، امتداد جاده ، قدم هايمان را انتظار مي كشد. ساعت Artmis 4:07 PM Wednesday, September 17, 2003
● مازياردوست خوب مهاجرمون نوشته :
........................................................................................"یکی دو سال پیش از زمین خوردن ناراحت میشدم. الان انگار از بلند شدن لذت میبرم." ساعت Artmis 8:29 PM Monday, September 15, 2003
● چند روزى نبودم كه بدينوسيله غيبتام رو موجه اعلام مى كنم:
چشمهام درد مى كرد. نمىدونم مال سيل اشكهاى ريخته بود يا فشار اشكهاى فرو خورده ؟! نتيجه ساعتها پشت كامپيوتر نشستن بود يا حاصل بى كارى طويل المدت ؟! حمله ميكربى ذرات گرد و غبار بود يا سيخ داغ آفتاب؟!.... هرچه كه بود الآن خيلى بهترم و اين يكى را خوب مىدانم چرا: بخاطر دل بزرگى كه با چشمهاى مهربانش نگرانم بود و من به دلگرمى حضور صميمىاش توانستم چند روزى بىدغدغه چشم به روى هم بگذارم.... ساعت Artmis 3:30 AM
● هميشه به من مىگه:
" امشب بيا پيشم بمون بغلم كن ، نازم كن ، تا خوابم ببره...!" امشب اما وقتى توى خواب ، بغض بى صدامو شنيد و لرزش بى حركت شونههامو حس كرد بهم گفت :"ديوونه ! نكنه گريه كنى " فهميدم كه گرمى آغوش همه مادرها و مهربونى دستاشون مىتونه مادرونه باشه....!!!! ساعت Artmis 3:10 AM
● دلم هواى خنكاى نسيم داشت،
........................................................................................گفتم "بخوان به نام گل سرخ " گفتى دل تنهايى اين آدمها به آواز شقايق تازه شدنى نيست. نخستين طنين صداى تو "صداى بال برفى فرشتگان " اما در گوش من پيچيده است كه تنهايى دل آدمها را سرودى كرده : "قلعه تنهايى ما را ديو دربندان خود كرده خون چكد از ناخن اين ديوار ،جان به لب هاى من آورده...." ساعت Artmis 2:55 AM Sunday, September 14, 2003
● بابايى گلم زادروزت فرخنده
اينجورى دوست داشتى نه؟؟!هميشه مىخواستى همه چيز فارسى باشه. حالا دختر دردونهات از اين سر دنيا دستهاى مهربونت رو مى بوسه و با اجازهات به تموم زبونهاى دنيا و مخصوصا به زبون بىزبونى بهت مىگه كه از اينجا ازهمين مملكت اتازونى تا اونجا تا همون خاك خونه دوستت داره . از خداى بزرگ مىخوام كه سايه مهربونت ، سايهبون گسترده هميشهام بمونه و سرو بلند بودنت هميشه سرفراز باشه ... ساعت Artmis 11:50 PM
● استاد آنچنان مشغول تعليم بود
........................................................................................كه بوداى كوچك را در ميان شاگردانش هرگز باز نشناخت... ساعت Artmis 4:51 PM Thursday, September 11, 2003 ........................................................................................ Sunday, September 07, 2003
● راز
ساده ام، آنقدر سخت كه مى شود به راحتى نديدهام گرفت. سختم ،آنقدر ساده كه نمى شود مرا نديد. هر چيز مصنوعى و غير واقعى برايم بشدت كسالت آوراست.هر چيز غير راستى برايم بشدت دروغ آميزو هر دروغى بشدت دلگير كننده . دلم كه مى گيرد با تمام قوا پرتاب مىشوم به سياره كوچك خودم كه در آن هيچ گل سرخى انتظارم را نمى كشد و هيچ آتشفشان كوچكى براى تميز كردن نيست ! هواى سبكى هست كه ريههايم را پر سادگي كندو تنهايى كه سادگى را مجالى براى زيستن دهد. به سيارهام مى روم و دور مى شوم ، آنقدر دور كه انگار هرگز نبودهام و از آن اوج دانه هاى دل آدم ها از زير پوستشان پيداست ، آنقدر نزديك كه انگار هميشه بودهام ! ساده هستم اما.... ساعت Artmis 10:18 AM
● باز هم چشمهاى من و خواب با هم قهر كردهاند،
........................................................................................خسته شدهام بس كه ميانجى شدهام و به وعده روشنى سپيده آشتى شان دادهام! دلم يك سبد ترانه مى خواهد و يك بغل نوازش. خواب... ساعت Artmis 3:08 AM Friday, September 05, 2003
● "...وضوح و مِه
........................................................................................در مرزِ ويرانی در جدالاند، با تو در اين لکّهیِ قانعِ آفتاب اما مرا پروایِ زمان نيست. خسته با کولباری از ياد اما، بیگوشهیِ بامی بر سر ديگربار. اما اکنون بر چارراهِ زمان ايستادهايم و آنجا که بادها را انديشهیِ فريبی در سر نيست به راهی که هر خروسِ بادنمات اشارتمیدهد باورکن! کوچهیِ ما تنگ نيست شادمانه باش! و شاهراهِ ما از منظرِ تمامییِ آزادیها میگذرد!" احمد شاملو ساعت Artmis 12:20 AM Wednesday, September 03, 2003
● مىتوان گذر كرد...
........................................................................................آسان است گذشتن ار تتمه چيزي كه در ورا خلوت ما جارى ست . از عريانى اينك هاى تو مى توان گذشت و صداى واديه هاى تنهاييت را در حجم شلوغ روزها نشنيد. مىتوان مومن بود به نيايش هاى گرم گذشته و اجابتهاى بى پروا ... ساعت Artmis 10:44 AM Tuesday, September 02, 2003
● "روى صورت هاى ما تبخير مىشد شب
و صداى دوست مىآمد بگوش ." وقتى با خوش سرودترين پرنده همسفر بشى سفرت بر فراز آبگيرى فرو دست ميتونه موندنىترين پرواز باشه... ساعت Artmis 1:01 PM
● تا حالا مى دونستيد كه اين ضرب المثل معروف از اين رباعى خيام بزرگ گرفته شده؟
........................................................................................من نمىدونستم. گويند كسان بهشت با حور خوشست من مى گويم كه آب انگور خوشست اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار كاوآز دهل شنيدن از دور خوشست ساعت Artmis 12:40 PM Monday, September 01, 2003
● هر كه شد محرم دل در حرم يار بماند
وآنكه اين كار ندانست در انكار بماند اگر از پرده برون شد دل من عيب مكن شكر ايزد كه نه در پرده پندار بماند صوفيان واستدند از گرو مي همه رخت خرقه ماست كه در خانه خمار بماند خرقه پوشان دگر مست گذشتند و گذشت قصه ماست كه در هر سر بازار بماند ..از صداى سخن عشق نديدم خوشتر يادگارى كه در اين گنبد دوار بماند. ساعت Artmis 12:15 PM
● ميتوني آدم باشى ،قلب باشى . قلب بمونى ...
........................................................................................دل جيگر سيخ بكشى كباب كنى. تو كوچه خيابونا هوار كنى : دل جيگر جار بزنى !!! مىشه با گوشت و با خون و استخوون با يك قلبِ قلب زندگى كنى. مىتونى امروزوفردا بكنى... كه يك عمرِ آزگار شب و روزها رو به هم وصله كنى بشنوى دوستت دارم خودتو پشتِ سرت قايم كنى و يك عمر ، مردنو زندگي كنى... مىشه آدم نباشى ، خيلى چيزهات خوب و خواستنى باشه! از اونايي كه همه ، واسهء اومدنت دعا كنند. ردِ بودنت رو تو خيال و رويا بگيرند... انقدر مشتاقِ بودنت باشند كه تند و تند ،همه رو اشتباهى به جاىِ تو جا بگيرند! از غمِ نديدنت بىتاب بشند. واسهء رسيدنت بىخواب بشند.... مىشه از راه برسى بيهوا و بيصدا ، بىادعا ... انقدر راست باشى كه بودنت تو باورِ هيچكى نياد... با يك قلبِ گرم و سرخ و واقعى دوست داشتن رو ياد بگيرى ميشه دوست داشته باشى ياد بگيرى در بدر دنبالِ دانايي برى واسه دوست داشته شدن ، يک عمر مرده بمونى !! مىشه توىِ لامكان غرقه بشى ... مىشه توىِ لامحال ، بعد عمرى يخ زدن زنده بشى جون بگيرى ! مىتونى عاشق باشى ، تا ابديت بميرى .... اونقدر كه عشقتو زنده كنى . دو هزار سال صبر كنى تا بتونى ، فقط يك روز زنده باشى! مى تونى فردا رو امروز بكنى و يک عمر آزگار شب و روز قلبتو فرياد بزنى و بگى دوستت دارم تا يك روز بالاخره ، بشنوى دوستت دارم و يك عمر مردنرو ، زندهگى كنى . ساعت Artmis 12:59 AM Thursday, August 28, 2003
● "اگر به خانه من آمدي
براي من اي مهربان ..." هيچي ولش کن همه چيز تو خونه هست فقط من بايد برم مي رم آواز بخونم نرسيده به درخت پاي آن کاج بلند پنجره رو باز مي ذارم. ساعت Artmis 12:18 PM
● يادش بخير حسين پناهي دژکوه ...!!!
کتابمو ، کتاب شعرشو اون جنه يک روز ناغافل با خودش برد و ديگه هيچوقت برنگردوند! هموني که عاشق کتاب خوندن بود و تا من هواي يک کتاب به سرم مي زد ، کتابمو مي دزديد و مي برد تا خودش زودتر بخونه. گاهي از رو مي رفت کتابمو پس مي آورد. گاهي هم .... خوش بحال جنه !! موند خونهمون .چه حالي مي کنه با اوووون همه کتاب ... يادش بخير حسين پناهي دژکوه : "سردمه ! مثل يک بابونه که تو گوش تردش باد هي مي خونه خوشگله سرنوشتت اينه ! تو دهن پازن پير آب بشي فردا صبحش ناغافل يه پشکل ناب بشي ." ساعت Artmis 10:47 AM
● مدتي است که سرخي درخشاني آسمان تاريک شب را روشن مي کند
خاطرت هست ؟ هر شب سياره ات را به انگشت اشاره به سوي نگاهت گرفتم امشب آسمان را نگاه کن و باز نگاه ديگري به تامل امشب سياره ات به نزديکترين فاصله به پيشباز خواهد آمد . پنجاه و هفت هزار و پانصدو سي و هفت سال است که اينچنين به سياره ات نزديک نبوده ای . و اگر امشب را فراموش کني تا هفتصد و بيست و نه سال ديگر چنين فرصتي نخواهی داشت. پس امشب را فراموش نکني .شب شب توست . جشن مريخي ها! مبارک. فرخنده .پر برکت .... حالا من چرا ذوق مي کنم ؟ واسه من هر درخششي تو آسمون يک جشنه... هر نزديکي آسمونی چه تو زمين، چه آسمون فرخنده است... اصلا فکر کنم سفرم رو به زهره از روي مريخ شروع کرده بودم . نمي دونم چي شد از روي زمين سر در آوردم. شايدم واسه همينه که هميشه سر به هوام ..... ساعت Artmis 2:31 AM
● نميخوام شب ها از عشقم تب کني
........................................................................................صبحشمعرق کني ... نميخوام امروز عاشقت بشم ناغافل فرداش فارغ بموني. نميخوام مجنون بشي ، سر به بيابون بذاری آفتاب مغزتو زايل بکنه اونقدر که بعدترها ، منو حتي تویِ يادت نياری؛ نميخواهم دور بموني ، گريه کنم اشک بريزم تا که چشمام کور بشن ، نتونم اومدنت رو ببينم؛ نميخوام زنت بشم ، بلایِ جونت بشم نميخوام شوهر کنم ، تا بشي تاجِ سرم اولش سر من اينو و تو اون ، هر روز با هم دعوا کنيم بعدشم يکهو يه روز ،سر شب دير اومدن از هم ديگه جدا بشيم . من ميخوام دوست باشيم دوست بمونيم.... دوست دارم بهم بگي دوستت دارم. دوست دارم وقتي هوا بارونيه ، خورشيدو تو چشمِ من نگاه کني. دوست دارم دريا که طو فاني مي شه ، من به جاش تو چشمِ تو شنا کنم. دوست دارم دلم برات تنگ بشه ؛ وقتي بوي خوش زندهگي ميآد. دوست دارم دلت هوامو بکنه ؛ وقتي جايي حرف سادهگي ميآد. دوست دارم تو بپري ،اوج بگيري ؛ دلِ من از ذوقِ تو پر بگيره. دوست دارم قد بکشم ، رعنا بشم ؛ ذوقِ تو از شوقِ من سر بگيره. دوست دارم همسر و همسفر باشي دوست دارم همراه و همسايهات باشم . اولش دست به دست هم بديم راهي بشيم ، خسته شيم جا بزنيم يا بدويم پا بزنيم . بعدشم بندي به پامون نباشيم ؛ بتونيم کنار هم سبز باشيم جوونه بديم . بشکفيم ، دوونه بديم. ساعت Artmis 12:45 AM Wednesday, August 27, 2003
● پاسي از نيمه شب گذشته است ،
من گرسنهام و از گرسنگي خواب به چشمم نمي آيد. دلم يك كاسه داغ محبت مي خواهد. ساعت Artmis 2:43 AM
● ديشب تا سحر بوي باران مي آمد.
پنجره را به رويش گشودم خوابيدم و خواب هاي آبي ديدم. آسمان اما تا خود صبح چشم به هم نگذاشت. رعد و برق با هم دعوا داشتند. رعد بي صدا مي غريد و برق را از كوره بدر مي كرد. ساعت Artmis 2:43 AM
● "...حديث دوست نگويم مگر به حضرت دوست
........................................................................................كه آشنا سخن آشنا نگه دارد...." مولانا حافظ ساعت Artmis 1:36 AM Tuesday, August 26, 2003
● "هيچكس زاغچهاي را سر يك مزرعه جدي نگرفت "
........................................................................................مسئله اينجاست جدي گرفتن و جدي نگرفتن... ميشه يك زاغچه باشي و تو شعر سهراب ابدي بشي يا يك ننه كلاغ كه با الدوز قصه ها تو حافظه چند نسل زنده بمو ني مي شه هم يك بلبل بينوا بشي كه شبها آرومو بي ادعا بپري رو شاخه درخت خونه بشيني دلتو آواز بكني بريزي توي گوش باغچه ، اما تا يك شب بالاخره خاموش نشي هيچكسي صداتو به خاطر نياره مي توني يك تربچه نقلي باشي يا يك فلفل ريزه و تند كه يك دست مهربون هر روز نوازشت كنه و يك چشم منتظر هر روز نگران آب و نورت باشه .... مي توني لادن بشي كه يك شاعر اتفاقي نبودنتو به ياد دنيا بياره . ميشه هم پنچره سبز صنوبر باشي اما تا ابديت بسته بموني. مي توني ناب ترين غزل نخونده باشي مي شه هم يک تصنيف ساده باشي که تو ي کوچه باغها ملت زمزمه ات کنند. مي توني تنها باشي يک عمر تنها بموني و بدنبال سئوال کيسه جواباتو هي پر و خالي بکني. ساعت Artmis 1:45 AM Monday, August 25, 2003
● من خوبم
نسيم ملالي هم اگر هست، كه گاه طوفاني مي شود به دلگرمي حضور مهربانت ، چند قدمي به پيشبازش مي روم تا بداند كه بيدي نخواهم شد بر سر راهش تا در هيبت باد بلرزاندم. دستهايم در باغچه ريشه خواهد دواند و هميشه سبزترين چتر را جوانه خواهم كرد سايه آرامشي پيشكش باغبان، تا ابديت جاري ساعت Artmis 12:03 PM
● در تقدير و تقدس آزادي
........................................................................................"اين آزادی بود: احساس کردن آنچه دلش می خواست، آنچه در قلبش می گذشت مستقل از عقيده ديگران... او آزاد بود، زيرا که عشق آزاد می کند. - معنای زندگی من همان چيزی است که خودم می خواهم به آن بدهم. - من نمی توانم نسبت به آنچه قادربه انجامش هستم ترديد کنم، حتی اگر همه آدمهای دنيا حلاف آنرا بگويند. - انسان پيش از تحقق سرنوشت خويش بايد مراحل متفاوتی را طی کند. - هر انسانی حق دارد که گاه نسبت به وظيفه خويش دچار ترديد شود و گاه با شکست مواجه شود. تنها کاری که نبايد بکند، فراموش کردن آن است. کسی که نسبت به خود ترديد نمی کند، شايسته نيست. چون اعتمادی کورکورانه به خويش دارد که ممکن است او را دچار غرور سازد. آمرزيده باد کسی که گاه از لحظات بی تصميمی عبور می کند. - همه مردم قدرت خداوند دارند، اما هيچ کس از آن استفاده نمی کند. - بهترين جنگجو کسی است که می تواند دشمن را به دوست تبديل کند. - - خداوند دعای کسانی را که برای فراموش کردن نفرت به درگاهش استغاثه می کنند می شنود، اما دعای کسانی را که از عشق می گريزند، اجابت نمی کند.آنها مبارزه طلبی های زندگی را نپذيرفته اند و زندگی ديگر آنها را به مبارزه فرا نمی خواند... -زندگی را متوقف نکن. از هر لحظه زندگيت استفاده کن اگر نمی خواهی بعدها افسوس و پشيمانی داشته باشی و به خود بگويی که جوانی خود را از دست دادهای. در هر سنی خداوند دل مشغولی های خاصی به انسان می دهد. - يک مرد بايد انتخاب کند. قدرت او در تصميم هايی که می گيرد نهفته است. - ترس تا زمانی ادامه دارد که "گريز ناپذير" آغاز می شود، بعد از آن ديگر معنايی ندارد و ما فقط می توانيم اميدوار باشيم که بهترين تصميم را گرفته ايم. - اگر از گذشته ات راضی نيستی می توانی داستان جديدی بيافرينی و به آن باور کنی. خودت را فقط بر لحظات پيروزی متمرکز کن، لحظاتی که توانستی آنچه را می خواستی بدست آوری. و اين نيرو به تو کمک خواهد کرد تا آنچه را اکنون می خواهی متحقق کنی." هميشه نشانهها به جا و بموقع به سوي آدم روانه مي شوند.اگرهوشيارو گوش به زنگ باشي بايد به موقع هم دريافت شون كني.اين جملهها مال کتاب "کوه پنجم" نوشته پائولو کوئيلو ست.يك فرشته درست همين چند دقيقه پيش داشت در گوشم ، به خود خودم ، همين حرفها رو ياد آوري مي كردو من آزاد و رها تمام هوش و حواسم به شنيدن بود. شاهدش هم كه رسيد. ساعت Artmis 12:50 AM Thursday, August 21, 2003
● راهي كه شدم،
تنها پايم سر براه بود! برسر آن بودم كه كولهبارم رابه اندازهء همهء آنچه كه از آنِ خود ميدانستم ببندم ، دلم را اما نهاني در باغچهء خانه كاشتم. كه خانه تنها كنجِ امنِ دنيا بود در همهمهء آن همه نا امني. خانه باغ آراستهء تنهايي بود در آشفته بازارِ غوغاي بسيار براي هيچ... خانه آغوشِ مادرم بود و دستهايِ پدر، صدايِ برادرانم ... هنوز پاي به راهم ، سر به راه گويا هرگز نخواهم شد!!! و از آنچه كه گمان مي كردم از آن من است هيچيك را با خود همراه ندارم؛ دانه دلم اما در باغچهء خانه جوانه زدهاست. امروز خانه يعني گوشه اي كه سر به زمين مي گذارم و چشم به هم مي آرم خانه يعني نگاهِ آشنا و صدايِ آشنا ، بويِ آشنا و پيوندِ آشنا خانه يعني شكستنِ تنهايي و همهمهء بسيار براي هيچ. امروز آموختهام كه كوله بارم را سبك بردارم و هميشه بر شانهء خود داشته باشم آنچه از آن من است همه را در سينه انباشته ام و هميشه با خود دارم. گنجينهام اما قلبي است كه در باغچهء خانهام مي تپد كاش در سينهام فضايي به اندازهء باغچه باز شود.... ساعت Artmis 3:41 PM
● "...براي تو و خويش چشماني آرزو مي كنم كه چراغها و نشانه ها را در ظلماتمان ببيند
........................................................................................گوشي كه صدا ها و شناسه ها را در بي هو شي مان بشنود براي تو و خو يش روحي كه اين همه را در خود گيرد و بپذيرد و زباني كه در صداقت خود ما را از خاموشي خويش بيرون كشد و بگذارد از آن چيزها كه دربندمان كشيده است سخن بگوييم." مارگوت بيگل ساعت Artmis 12:36 AM Monday, August 18, 2003
● توي هياهوي روزگاري كه شنيدن آواز حقيقت و حرفي از جنس زمان توي حوصله كمتر كسي پيدا مي شه ،
تو روزهايي كه غربت طعم تنهايي ميده و تنهايي يعني سكوت تلخ بيآواز ، وقتي احساست نه جايي واسه بازي داره نه مجالي واسه هوا خوري، آروم گرفتن زير يك سايه تپنده گوش سپردن به لحن آب و زمين ، و چشم دوختن به روشن ترين قوس هاي نور يك نعمت بزرگه . به وسعت آسمون آبي ... ساعت Artmis 8:53 PM
● هميشه سعي كرده ام زندگي كردن رو ياد بگيرم.هميشه سعي كردم زندهگي كنم و هندسه ساده نفس كشيدن رو ياد بگيرم. تلاش سادهاي نبوده و من هميشه فكر مي كردم كه روياروييام با زندگي خيلي پرت و غريب و انتزاعي نبوده. سعي كردم چشمهامو به روي واقعيتهاي زندگي نبندم .سعي كردم باز و ساده اما محكم و ثابت بازي كنم. فكر مي كردم يا لااقل اميدوار بودم كه صداقت ،سادگي ،شفافيت ، مستقيم بودن ، اعتماد داشتن ، اعتماد بخشيدن ، دوست بودن دوست داشتن و در يك كلام زندهگي كردن براي زندگي كردن كافيه ...
........................................................................................اما خب مسلما هيچوقت اين ياد گرفتن تمامي نخواهد داشت و ظاهرا من قراره راههاي تازه تر و متفاوت تري رو از اين رسم خوشايند تجربه و تمرين كنم. از قرار معلوم حساب و كتاب ما از آبتني كردن توي يك حوضچه خيلي فراتره و زندگي يك شناگر سگ جون و ماهر و بي كله توي اقيانوس لحظه ها از من طلبكاره ! خدا شاهد بوده كه من تو تمام اين سالها هر چي تونستم كردم تا زندهگي رو هيچ جا سر طاقچه روزها و شبها جا نگذارم ، اما حالا راستش ترسم از اينه كه زندگي منو توي يك غروب ساده يا يك روز دم سحر يا سر داغي يك ظهر كاملا معمولي توي لحظه سر يك پيچ جا بگذاره و ديگه پشت سرشم نگاه نكنه . ساعت Artmis 2:10 AM Friday, August 15, 2003
● دست و دلم مي لرزد.
ميان رفتن و ماندن. سربه ماندن و پاي به رفتن .... و دل در ميانه ... ساعت Artmis 12:15 PM
● بالاخره بعد چهار ماه و نيم موفق شدم. خواستن توانستن است. حالا اين توانستن من يك كمي طولاني شد و گفتنيها و نگفتنيهاي زيادي نگفته ماندند. اما بالاخره شد،من به قولم وفادار ماندم .
وقتي بخواهي كاري بكني ، راهش هم پيدا مي شه يا شايد درست تر باشه بگم راهشو پيدا مي كني... به قول دوستم زماني كه شاگرد آماده فراگرفتن باشد استاد از در وارد خواهد شد. ساعت Artmis 10:58 AM
● دارم تلاش مي كنم فارسي نوشتن را از سر بگيرم .حتي جاي كليد ها را هم كم كم دارم فراموش مي كنم
........................................................................................ساعت Artmis 12:10 AM Friday, July 11, 2003 ........................................................................................ Tuesday, July 01, 2003
● براي تبرك:
........................................................................................از روي پلك شب شب سرشاري بود. رود از پاي صنوبرها تا فراترها مي رفت. دره مهتاب اندود، و چنان روشن كوه كه خدا پيدا بود. در بلندي ها، ما. دورها گم ، سطح ها شسته ، و نگاه از همه شب نازك تر. دست هايت ، ساقه سبز پيامي را مي داد به من. و سفالينه انس با نفس هايت آهسته ترك مي خورد. و تپش هامان مي ريخت به سنگ. از شرابي ديرين، شن تابستان در رگ ها. و لعاب مهتاب روي رفتارت. تو شگرف، تو رها ، وبرازنده خاك. فرصت سبز حيات به هواي خنك كوهستان مي پيوست . سايه ها برمي گشت. و هنوز در سر راه نسيم پونه هايي كه تكان مي خورد جذبه هايي كه بهم مي ريخت. سهراب سپهري ساعت Artmis 2:39 PM
|