Friday, January 11, 2013
●
چقدر سکوت دارم برای گفتن ! چقدر قصه برای نگفتن !
چقدر غصه برای سرودن !
ولش کن خیلی نباید سخت بگیری ... صبور باش صفحه سفید که جلوت باشه دست و دریچه دلت وا میشه .
یاد سررسیدهای خالی و قلم های شیدا به خیر !
ساعت
Artmis 2:21 AM
● ننوشتن کار من نیست . در تمام عمرِ با سوادیم هیچوقت انقدر از نوشتن دور نبودم و نموندم .مدتهاست که سرم می خاره ! کلمات توی مغزم تلنبار شده اند ؛ گوشهام گرفته ! مدام نفس هام توی راه گلوم گیر می کنه ، انگشت هام مثل آدم حلبی جیر چیر می کنند ؛ خوابهام آشفته و پر همهمه اند . کسی مدام توی سکوتم حرف می زند ، شعر می گوید ، ترانه می خواند .
می خوام شروع کنم به نوشتن . بی سر و صدا و هیاهو ! واسه دل خودم ! همین جا ؛ بی جنجال ، بی ادعا .
ساعت
Artmis 2:12 AM
........................................................................................
Tuesday, June 22, 2010
● می هراسم یک از آنکه روحش را به شیطان فروخت ، دو آنکه عقلش را به احساسات ش سپرد و دیگر آنکه وجدانش را به مصلحت روزگار ارزانی کرد.
ساعت
Artmis 6:05 PM
● قمریِ جوان برنج های مانده از سفرهء هفت سین را از بشقاب قرمز روی مهتابی تُک زد ؛ کمی روی هرهء ایوان راه رفت و جفتش را خواند. گمان کنم گلدان آویخته به دیوارِ مهتابی را پسندیده اند.
ساعت
Artmis 6:04 PM
........................................................................................
Sunday, December 06, 2009
● جوانه های دستان خواهران و برادرانم را در سرمای بیرحم و زمستانی آخر پائیز به گرمی تابستان و سبزی بهار گره می زنم ! و به بار نشستن و شکفتن گلهای امیدشان را به دعا می نشینم ! خدا قوت
بچه ها ، در این سرما جانشان را به دست گرفته و به خیابان می روند ! من اما اینجا داخل چهار دیواری امن م در محاصره ای گرم و نرم نشسته ام و برای همدردی بحر طویل می نویسم
دلم گرفته و باز نمی شود
ساعت
Artmis 11:37 PM
........................................................................................
Monday, November 30, 2009
● وبلاگ خوندن رو دوست دارم . ولی وبلاگ نوشتن رو بیشتر دوست دارم ! وقتی یه وبلاگ خوب می خونم حسودیم می شه به پشتکاری که ندارم ! دلم برای همه حرفهای نگفته می سوزه
ساعت
Artmis 9:45 PM
........................................................................................
Thursday, July 30, 2009
● مدتهاست که نمی نویسم . نه اینکه اینجا ننویسم . مدتهاست که دست به قلم نمی زنم . از قلم و کاغذ دورم و از اینجا نوشتن به هزار و یک بهانه معذور ! گهگاهی که به وبلاگستان سر می زنم ، خیلی از ما نسل اولی های وبلاگ نویس دیگه نمی نویسیم . البته این ها بهانه است . خیلی ها هم مداوم و پیوسته در تمام این مدت نوشته اند و می نویسند ... داشتم یک صله ارحامی می کردم و جویای احوال می شدم از رفقای شناخته و نا شناخته وبلاگ نویسم . بعضی ها بالکل رفتتد و اثری هم از وبلاگ شون نیست . بعضی ها اسباب کشی کردند و رفتند و جای دیگه و با اسم دیگه می نویسند . بعضی ها مثل من گهگاهی دو سه خطی می نویسند و به هر صورت آتش رو زیر خاکستر روشن نگه داشتند . خیلی ها مدام و مکرر نیستند ولی حتی نبودنشونم پر رنگ و حاضره . بعضی ها هم که آهسته و پیوسته و حاضر و قبراق سنگر رو نگه داشتند و با خستگی ناپذیری ستودنی در تمام این سالها به نوشتن مشغول بودند و هستند .
اونچه که برام جالب و عجیب و کمی دور از انتظار بود اما ، بعضی از اونهایی بودند که مدام نوشتند و همچنان می نویسند ولی وقتی یادداشت هاشونو می خونی انگار اصلا نیستند . انگار دارند از روی مریخ می نویسند ! انگار نه انگار که وجود دارند. انگار نه انگار که توی این دنیاند! می فهمم که هر آدمی یه جوریه ! می فهمم که همه نباید کله اشون بوی قرمه سبزی بده ! می فهمم که به هزار و یک مصلحت یا ضرورت یا بهانه همه نمی خواهند یا نمی توانند افکار و نگرانی ها و اندیشه هاشونو بریزند وسط و جار بکشند و به دنیا اعلام کنند . اونهم توی این وانفسا و دیوانه بازار که هیچ کس نمی دونه که لحظه بعدش باید منتظر چی باشه ... . ما بعضی ها اصلا انگار وجود ندارند. بی وجودند . تموم شده اند . هستند ولی نیستند . خوابند ، خالی اند . بی وزنند . نیستند . دریغ از یک کلمه ، یک اشاره ، یک لحظه سکوت ، یک لحظه حضور ، یک لحظه بودن !
دلم برای نوشتن گرفت ...
ساعت
Artmis 9:01 PM
........................................................................................
Thursday, July 16, 2009
● سکوتم خیانت است به مغزم ، خوش بینی ام خیانت است به وجدانم و بدبینی ام خیانت است به قلبم . چه باید کرد !؟
ساعت
Artmis 8:59 PM
........................................................................................
Monday, July 06, 2009
● شب است و چهره ی میهن سیاهه ؛نشستن در سیاهی ها گناهه تفنگم را بده تا ره بجویم ؛که هر که عاشقه پایش به راهه برادر بی قراره ؛برادر شعله واره ؛برادر دشت سینه اش لاله زاره شب و دریای خوف انگیز و طوفان ؛من و اندیشه های پاک پویان برایم خلعت و خنجر بیاور ؛که خون میبارد از دل های سوزان برادر نوجونه ؛برادر غرقه خونه ؛برادر کاکلش آتش فشونه تو که با عاشقان درد آشنایی ،تو که هم رزم و هم زنجیر مایی ببین خون عزیزان را به دیوار ، بزن شیپور صبح روشنایی برادر بی قراره ؛برادر نوجونه ؛ برادر شعله واره ؛برادر غرقه خونه ؛برادر کاکلش آتش فشونه
ساعت
Artmis 4:06 PM
........................................................................................
Wednesday, July 01, 2009
........................................................................................
Saturday, June 13, 2009
● "دریغ است ایران که ویران شود کنام پلنگ ان و شیران شود " دریغ از پلنگ ؟! کدام شیر؟!... ویرانی ندیده بود شاعر زمینی که روزگاری ایران نام داشت ! کجاست که ببیند مشتی لاشخور و کفتار ویرانه ای ساخته اند تا جولانگاه شان باشد
ساعت
Artmis 12:50 AM
........................................................................................
Monday, April 27, 2009
........................................................................................
Monday, March 10, 2008
● "زاهدان کین جلوه در محراب ومنبر می کنند چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند" فرمانده نیروی انتظامی تهران با 6 زن برهنه در یک خانه ! سردار سرتیپ پاسدار "زارعی" فرمانده نیروی انتظامی استان تهران و مسئول مستقیم اجرای طرح باصطلاح مقابله با اوباش در یک خانه فساد و در حالیکه با شش زن سرگرم عیش و نوش بود بازداشت شد.این بازداشت بدستور مستقیم آیت الله شاهرودی و از روی سر قاضی مرتضوی دادستان مرکز صورت گرفت و همین مسئله برای ۴۸ ساعت به تند ترین واکنش ها در قوه قضائیه انجامید. از آنجا که شاهرودی حدس می زده قاضی مرتضوی با توجه به رابطه بسیار نزدیکی که با "زارعی" دارد، او را از ماجرای بازداشت مطلع کرده و نجات خواهد داد، طرح بازداشت "زارعی" بدون اطلاع او صورت گرفت. حتی گفته می شود برکناری رئیس دادگاه فرودگاه نیز در همین ارتباط و برای کور کردن پیوندهای وی با مرتضوی و زارعی صورت گرفته است. صدور قرار وثیقه و آزادی زارعی و جلوگیری از پخش خبر به بهانه عدم تضعیف نیروی انتظامی نیز به معنای پایان کشاکش تند بین شاهرودی و مرتضوی نیست و در روزهای اخیر این مسئله در شعب دادگاه ها و دادسرای تهران بر سر زبان قضات و روسای این شعب و دادسراست. در شعبه.... دادگاه های تهران، رئیس دادگاه، رئیس دفتر و حتی منشی دادگاه گفتند که شاهرودی تاکنون یک قدم از مجازات شدید زارعی عقب نشینی نکرده و بیت رهبری هم خواهان اجرای قانون شده است، اما بدون سرو صدا و پس از انتخابات ! مبنای اولیه تحقیقات مردم محلی بوده اند که خانه فساد در آن برپا بوده است. مردم این خانه را بعنوان خانه ای مشکوک معرفی می کنند و روز حمله به این خانه، سردار زارعی در کنار شش زن و دختر و در شرایطی زننده بازداشت می شود. زنانی که در آن خانه بوده اند نیز بازداشت شده اند و در جریان بازجوئی و تحقیقات گفته اند سردار زارعی از ما خواسته بود لخت شده و دسته جمعی به صف شده و نماز بخوانیم ! منبع : پیک نت
ساعت
Artmis 9:18 PM
........................................................................................
Saturday, October 13, 2007
● ...اکنون غذا آماده است حضرت آیت الله نورانی ! از نیویورک خوش آمدید! ای معجزه هزاره سوم! در آشپزخانه من بادمجان ها را دور قاب چیده ام بفرمائید! نوش جان این شعر، بخشی از برنامه ابراهیم نبوی در « از این ستون به آن ستون» زمانه بود که هفته گذشته پخش شد.
ساعت
Artmis 1:59 PM
........................................................................................
Friday, October 12, 2007
● پادشاهي که يک کشور بزرگ را حکومت مي کرد باز هم از زندگي خود راضي نبود. اما خود نيز علت را نمیدانست. روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم میزد . هنگامی که از آشپزخانه عبور میکرد ، صدای ترانهای را شنيد . به دنبال صدا ، پادشاه متوجه يک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی ديده میشد .پادشاه بسيار تعجب کرد و از آشپز پرسيد : چرا اينقدر شاد هستی ؟آشپز جواب داد: قربان ، من فقط يک آشپز هستم . تلاش میکنم تا همسر و بچهام را شاد کنم . ما خانه حصيری تهيه کردهايم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داريم . بدين سبب من راضی و خوشحال هستم. پس از شنيدن سخن آشپز ، پادشاه با نخست وزير در اين مورد صحبت کرد . نخست وزير به پادشاه گفت : قربان ، اين آشپز هنوز عضو گروه ۹۹ نيست . اگر او به اين گروه نپيوندد ، نشانگر آن است که مرد خوشبينی است . پادشاه با تعجب پرسيد : گروه ۹۹ چيست ؟نخست وزير جواب داد : اگر میخواهيد بدانيد که گروه ۹۹ چيست ، بايد چند کار انجام دهيد : يک کيسه با ۹۹ سکه طلا در مقابل درِ خانهء آشپز بگذاريد . به زودی خواهيد فهميد که گروه ۹۹ چيست .پادشاه بر اساس حرفهایِ نخست وزير فرمان داد يک کيسه با ۹۹ سکهء طلا را در مقابل در خانه آشپز قراردهند . آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کيسه را ديد . با تعجب کيسه را به اتاق برد و باز کرد . با ديدن سکه های طلايی ابتدا متعجب شد و سپس از شادي آشفته و شوريده گشت . آشپز سکه های طلا را رویِ ميز گذاشت و آنها را شمرد . ۹۹ سکه ؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ دادهاست . بارها طلاها را شمرد . ولي واقعا ۹۹ سکه بود . او تعجب کرد که چرا تنها ۹۹ سکه است و ۱۰۰ سکه نيست . فکر کرد که يک سکه ديگر کجاست ؟ شروع به جستجوی سکه صدم کرد . اتاق ها و حتي حياط را زير و رو کرد . اما خسته و کوفته و نااميد به اين کار خاتمه داد .آشپز بسيار دل شکسته شد و تصميم گرفت از فردا بسيار تلاش کند تا يک سکه طلايي ديگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به يکصد سکه طلا برساند .تا ديروقت کار کرد . به همين دليل صبح روز بعد ديرتر از خواب بيدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بيدار نکرده اند . آشپز ديگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمیخواند . او فقط تا حد توان کار میکرد . پادشاه نمیدانست که چرا اين کيسه چنين بلايي برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزير پرسيد .نخست وزير جواب داد : قربان ، حالا اين آشپز رسما به عضويت گروه ۹۹ درآمد . اعضایِ گروه ۹۹ چنين افرادی هستند : آنان زياد دارند اما راضی نيستند . تا آخرين حد توان کار میکنند تا بيشتر بدست آورند . آنان میخواهند هر چه زودتر " يکصد " سکه را از آن خود کنند . اين علت اصلی نگرانیها و آلام آنان میباشد . آنها به همين دليل شادی و رضايت را از دست میدهند و البته همين افراد اعضای گروه ۹۹ ناميده میشوند!
ساعت
Artmis 3:40 PM
........................................................................................
Thursday, October 11, 2007
● همایون گوشهء وبلاگش نوشته : "کاری را که شروع می کنيد تمامش کنيد، به اندازه ی کافي آدم نيمه تمام داريم "
ساعت
Artmis 11:24 PM
........................................................................................
Monday, October 01, 2007
● « من «دوشيزهء مکرمه» هستم، وقتی زن ها رویِ سرم قند میسابند و همزمان قند تویِ دلم آب میشود. من «مرحومه مغفوره» هستم، وقتی زير يک سنگ سياهِ گرانيتِ قشنگ خوابيدهام و احتمالاً هيچ خوابي نمیبينم. من «والدهء مکرمه» هستم، وقتي اعضایِ هيات مديرهء شرکت پسرم براي خودشيرينی ، بيست آگهیِ تسليت در بيست روزنامهء معتبر چاپ میکنند. من «همسري مهربان و مادری فداکار» هستم، وقتی شوهرم برایِ اثبات وفاداریاش- البته تا چهلم- آگهیِ وفاتِ مرا در صفحهء اول پرتيراژترين روزنامهء شهر به چاپ میرساند. من «زوجه» هستم، وقتی شوهرم پس از چهار سال و دو ماه و سه روز به حکم قاضی دادگاه خانواده قبول میکند به من و دختر شش سالهام ماهيانه بيست و پنج هزار تومان، فقط ، بدهد. من «سرپرستِ خانوار» هستم، وقتی شوهرم چهار سال پيش با کاميون قراضهاش از گردنهء حيران رد نشد و برای هميشه در ته دره خوابيد. من «خوشگله» هستم، وقتي پسرهایِ جوان محله زير تير چراغ برق وقتشان را بيهوده میگذرانند. من «مجيد» هستم، وقتي در ايستگاهِ چراغ برق، اتوبوسِ خط واحد میايستد و شوهرم مرا از پياده روِ مقابل صدا میزند. من «ضعيفه» هستم، وقتي ريش سفيدهایِ فاميل میخواهند از برادر بزرگم حق ارثم را بگيرند. من «...» هستم، وقتي مادر، من و خواهرهايم را سرشماری مي کند و به غريبه مي گويد «هفت ...» دارد- خدا برکت بدهد. من «بیبی» هستم، وقتي تبديل به يک شيء آرکائيک میشوم و نوه و نتيجه هايم تيک تيک از من عکس میگيرند. من «مامي» هستم، وقتی دختر نوجوانم در جشنِ تولدِ دوستش دروغ پردازی میکند. من «مادر» هستم، وقتي مورد شماتت همسرم قرار میگيرم.- آن روز به يک مهماني زنانه رفته بودم و غذای بچه ها را درست نکرده بودم. من «زنيکه» هستم، وقتی مرد همسايه ، تذکرم را در خصوصِ درست گذاشتن ماشينش در پارکينگ میشنود. من «ماماني» هستم، وقتي بچه هايم خَرم میکنند تا خلافهايشان را به پدرشان نگويم. من «ننه» هستم، وقتي شليته میپوشم و چارقدم را با سنجاق زير گلويم محکم میکنم. نوه ام خجالت مي کشد به دوستانش بگويد من مادربزرگش هستم... به آنها میگويد من خدمتکار پيرِ مادرش هستم. من «يک کدبانوی تمام عيار» هستم، وقتی شوهرم آروغ هایِ بودار میزند و کمربندش را رویِ شکم برآمدهاش جابهجا میکند. دوستانم وقتی میخواهند به من بگويند؛ «گُه» محترمانه میگويند؛ «عليا مخدره». من «بانو» هستم، وقتي از مرز پنجاه سالگي گذشته ام و هيچ مردی دلش نمیخواهد وقتش را با من تلف بکند. من در ماه اول عروسیام؛ «خانم کوچولو، عروسک، ملوسک، خانمی، عزيزم، عشقِ من، پيشی، قشنگم، عسلم، ويتامين و...» هستم. من در فريادهایِ شبانه شوهرم، وقتي دير به خانه میآيد، چند تار موي زنانه روي يقه کتش است و دهانش بویِ سگِ مرده میدهد، «سليطه» هستم. من در ادبياتِ ديرپایِ اين کهن بوم و بر؛ «دليلهء محتاله، نفسِ محيلهء مکاره، مار، ابليس، شجرهء مثمره، اثيری، لکاته و...» هستم. دامادم به من «ورورهء جادو» میگويد. حاج آقا مرا «والده» آقا مصطفی صدا میزند. من «مادر فولادزره» هستم، وقتی بر سر حقوقم با اين و آن میجنگم. مادرم مرا به خان روستا «کنيز» شما معرفی میکند. من کيستم؟... » نوشتهء خانم بلقيس سليمانی که در روزنامه اعتماد پنجشنبهء پنج شنبه، 15 شهريور 1386 - شماره 1484 چاپ شده .
ساعت
Artmis 4:01 PM
........................................................................................
Tuesday, September 25, 2007
● این روزها خیلیها از بابت ایرانی بودنشان شرمندهاند و خیلیها از بابت رفتار و گفتارِ ریسجمهورِ ایران! در تمام بخشهای حتی کوتاهِ خبریِ همهء شبکههای محلی و ملیِ دنیا، و البته نه ایران ، حداقل یکبار چهرهء کریه جنون را نشان میدهند و زیرنویس میگذارد ریسجمهور ایران! دیروز در طول نمایش شرمآورِ احمدینژاد چندینبار از فرطِ خشم تلویزیون را خاموش کردم! من از بابت ایرانی بودنم شرمنده نیستم ، نبودهام و نخواهم بود . احمدینژاد را ریس جمهور ایران نمیدانم ولی امیدوارم تمام کسانی که این دیوانه را از سر لجبازی ،شوخی یا سادهانگاری به اینجا رساندند احساس شرم کنند و شرمنده بمانند. برای من و بسیاری دیگر چون من اما شبهای بیخوابی میماند و خوابهایِ پرکابوس . مبارک آنهایی باشد که میخواستند کار را به اینجا بکشانند. که بالاخره صدای یکی در بیاید. صدا در آمد: ضجههای دخترانی که نمیخواستند به خاطر رنگِ حجابِ اجباریشان دستگیر شوند . فریادِ دانشجویانی که نمیخواستند ریس جمهورِ نمایشی خودش را زیادی جدی بگیرد. صدای مردمی که نمیخواستند برای نفت و بنزینی که سر سفرههایشان وعده دادهشده بود، پولِ خونشان را بپردازند. اعتراض زنانی که نمیخواستند تساویِ حقوقشان با تعداد شبهایی که شوهرشان قرارست با آنها بگذراند تعیین شود. و نوشتههای روشنفکران داخلی و خارجی که به هر دری زدند تا این هیولا نیمه خفته به بند کشیده شود و کار به جایزه گذاشتن برای سرش نکشد. مبارک باشد ، صدایی نماندهاست . فقر ، گرانی ، اعتیاد ، استیصال ، اتهامهایِ واهی ، حسینِ شریعتمداری ،تعهدنامه ، تهدید، سعیدِ مرتضوی ، سلولِ انفرادی ، اعترافهایِ اجباری ، هوچیگری ، حسینِ درخشان ، بلوا و آشوب ، اعدام ، وثیقههایِ میلیاردی ، لایحههای مجلس با مهرورزی و عدالت ماموریت خود را به پایان رساندند. مبارکتان باشد .بالاخره صدای همه دنیا درآمد . نمیشود که دست روی دست گذاشت و همینطور نشست و تماشا کرد! باید کاری کرد. حالا بقیه خواهند آمد و ما را نجات خواهند داد ! تهمانده های امید هم دارد از دست میرود. شمارش معکوس... شبهای بیخوابی میماند و خوابهایِ پرکابوس ...
ساعت
Artmis 11:36 AM
........................................................................................
Friday, September 14, 2007
● اخبار شرعی: ماهِ مبارک رمضان آغاز شدهاست و خلق محترمِ خداوند به دعا و عبادت و تسویه حساب و اندوختن ثواب اخروی سخت مشغول! از ماهِ رمضان که به گمان من به همان اندازه مبارک است که ماههای دیگر هستند یا حداقل ميتوانند باشند ؛ دو چیز را دوست دارم یا شاید بهتر باشد بگویم دوست داشتم : راستش نميدانم به لطف روزگار آیا اصلاً هنوز مظاهر ماهِ رمضان به حساب ميآیند یا نه ؛ اما به هر حال برای من ماه رمضان دعایِ افطارِ شجریان است و اذانِ موذنزادهء اردبیلي. دعای شجریان است که به آن گوشِ جان و دل بسپاری و در لذت و عظمتش در سرخیِ غروب گم شوی. که به یادت بیاورد که به حال خود نمانی . که پردههای جانت را بنوازد و بیدارت کند... و اذان موذنزاده است که صدایِ نجابت و صمیمیت است .مثل این که درون یک موزهء مقدس هستی و صدایی را گوش می کنی که دیگر نیست. صدایِ گذشتههای معصوم و حزنِ معصومیتِ گمشده. صدایی که خداوند را از جان و دل میخواند . صدایی که خدا را باور دارد. دلم برای دمِ غروبِ رمضانِ تنگ شده. نه برایِ رمضان. نه برایِ ایران. نه برایِ رمضانِ ایران. نه برایِ دروغ و ریا؛ نه برای کلاه گذاستن سرِ خدا؛ نه برایِ معامله کردن با خدا ؛ نه برای فریبِ خلق خدا. برایِ آن لحظهء حضور ...
ساعت
Artmis 12:24 PM
● اخبار ترافیکی: ظرف دو روز گذشته عبور و مرور اینجانبه از خیابان مازیار منجر به دو فقره سقوطِ مهلک در چاله و منتهی به سر در آوردن از چاه انتهای دیگرِ آن: ایران گردیده است. لازم به ذکر است دوست شریف اینجانبه ، جناب آقای مازیار مده ظله العالی که چندماهی پس از من خاک ایران را به قصد کانادا ترک نمودند ، در حال حاضر به میمنت و مبارکی در حالِ بستن بار سفرِ به ایران به قصد بازدید می باشند. برای ایشان از درگاه خداوند متعال سفری به غایت خوش ،آسوده و پربار خواهانیم ؛ از جانب بنده نایب الزیارة قربة عندالله! اجر عالي مستدام...
ساعت
Artmis 11:14 AM
........................................................................................
Wednesday, May 02, 2007
........................................................................................
Monday, March 19, 2007
● ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشهها میشد با خود ببرد به هر کجا که خواست.
ساعت
Artmis 1:36 AM
........................................................................................
Monday, March 12, 2007
● stranger than fiction رو اگر ندیدید ؛ ببینید.یک فیلم به شدت هوشمندانه و جادویی ؛ یک تصویرِ شاعرانه مدرن و یک قصهء پیچیدهء زیبا از زندگی . یک فیلم خوب و بیادموندنی که دیدنش حالِ مفصلی داد که بهشدت به موقع بود و به شدت چسبید. خیلی فیلمهای خوب ، وسطِ جنجال وقیحانه فیلمهای بیارزش و توجهِ متوقعانهء فیلمهایِ متوسط ؛ ندیده ميمونند و نجیبانه هدر میرن. خیلی حیفه که این همه تازهگی و زندهگی ندیده بمونه و حروم بشه.
ساعت
Artmis 2:27 PM
........................................................................................
Thursday, March 08, 2007
........................................................................................
Thursday, March 01, 2007
● دوباره ماه مارچ شد . این سال هم مثل همیشه و مثل چند سال اخیر خیلی سریع و خیلی آهسته گذشت. در طول سال گذشته شاهد اتفاقهای عجیب ولی واقعی! بودم که هر کدام میتونستند برای حکایت یک سال یا شاید هم یک عمر کافی باشند! با همهء این احوال این سال هم مثل همهء سالهای دیگه گذشت و دوبار ماه مارچ از راه رسید. کمتر از یک ماه دیگه چهار سال تموم میشه که من از ایران اومدم بیرون. و نشستم وسط باد ؛ خودم رو چهار لا پوشوندم اما نشستم وسط باد ؛ انقدر نشستم تا بتونم جرات کنم و لایهها رو دونه به دونه در بیارم ؛ برهنه نشستم وسط باد. نشستم اون وسط زیر سر پناه تا باد به من بورزه . و بعد از زیر سر پناه نرم نرمک خزیدم بیرون و با ترس و تردید نشستم تا باد در من بوزه . نشستم و باد با سرسختی و بیملاحظه ، شاید تمامِ ، سوراخ سنبه ها را درنوردید و روفت . حالا باد هر وقت که بخواهد، از هر سو و به هر سو که بخواهد، هنوز و هر روز خواهد وزید. دورهء نشستن اما به سرآمده . باد مرا با خودش نخواهد برد. میدانم نمیتواند . ميداند.
ساعت
Artmis 1:15 PM
........................................................................................
Saturday, October 28, 2006
........................................................................................
Thursday, August 10, 2006
● يك دفعه يادم افتاد به اون سال ، سوم دبيرستان و دهه فجر و ما كه قرار بود كلاس مون رو تزيين كنيم. و عكس هايي كه از آرشيو مجله هاي دوران انقلاب خانواده هامون كش رفتيم و بريديم و به ترتيب تاريخ ، دور كلاس روي ديوار چسبونده بوديم . بدون هيچ تزئين و توضيحى , و اون آيه قرآن كه با مكافات با گچ آبى بالاى تخته مثلا خوشنويسى كردم ! بچه ها يادتونه؟ مژگان يادته؟ " ان الله لايغيرو ما بقوم حتي يغيرو ما بانفسهم ."
ساعت
Artmis 1:09 AM
● هاجر برام يك آفلاين جالب گذاشته : "در يك نظر سنجي از مردم دنيا سوالي پرسيده شد و نتيجه جالبي به دست آمد از اين قرار : سوال : نظر خودتون رو راجع به راه حل كمبود غذا در ساير كشورها صادقانه بيان كنيد؟ و كسي جوابي نداد چون: در آفريقا كسي نمي دانست غذا يعني چه؟ در آسيا كسي نمي دانست نظر يعني چه؟ در اروپاي شرقي كسي نمي دانست صادقانه يعني چه؟ در اروپاي غربي كسي نمي دانست كمبود يعني چه؟ در آمريكا كسي نمي دانست ساير كشورها يعني چه؟" و البته واضح و مبرهن است كه اينجانب با هرگونه Stereotyping مخالف هستم و سعي مي كنم حتي الامكان از اين امر خودداري بورزم!
ساعت
Artmis 12:51 AM
........................................................................................
Tuesday, May 09, 2006
● یک آیه قرآن هست که میگه : « به خدا توکل میکنم و به این کفایت میکنم که خداوند وکیل من باشد .» خیلی حال میده ها ! بعضي اوقات اصلاً لازم هم هست ؛ خدایی داشته باشی که «خدا» باشه و بهش وکالت تام بِدی ، و خیالت راحت باشه که طرف حسابت خودِ خودشه .
ساعت
Artmis 1:19 AM
........................................................................................
Tuesday, March 21, 2006
● بابا برام نوشته: «آرتمیس جان دوباره شد نوروز آمد از ره بهارِ جان افروز عید نوروز و نو بهاران ، باد بر و تو و همسرت رضا، پیروز» عید همگیتون مبارک باشه: بهارتان پاینده ، خندهتان فزاینده خوشحالم که اکبر گنجی دربند نیست و سال نو رو پیش خانوادهاش شروع میکنه ؛ برای خانوادهاش خوشحالم ؛ و برای خودش و برای خودم! مثل اینکه من هم امسال بعد از سه سال برگشتم و یک لحظه رو پیش عزیزانیم گذروندم که ازشون دورم. امسال سال خوبیه : سالِ آزادی ؛ از بهارش پیداست .
ساعت
Artmis 7:20 PM
........................................................................................
Monday, January 02, 2006
● ديروز روز اول سالی يه دروغ ساده گفتم ! دروغ دروغه ، ساده و خالدار نداره ! خب دروغگو که نباشی دروغت آبکی از آب در میآد ، اما شايد درستتر باشه به جای دروغ ساده بگم دروغِ دوزاری! بیخودکی ، الکی ، سر هيچی ! نه اين غلطه ؛ سر هيچی نبود ؛ خير سرم فکر کردم برای اين که يه آدم زخمی و شکننده رو که دوستش دارم و خوشحال ديدنش خوشحالم میکنه ، بيخودی و سر هيچی به کلنجار نکشونم ، يه موضوع کوچيک و کاملاً بیاهميت رو که در واقع هيچ ارزش اطلاعاتی هم نداشت ازش پنهون کردم . دروغگو که نباشی دروغِ آبکیت سيل میشه و از آسمون سرت خراب میشه ! اين حقِ حقته ! حتی بيشترش ، اما حق دورو بری هایِ معصومت نيست که به خاطر گناهِ تو ، ناچار بشن باد و بارون و طوفان رو تحمل کنند. حال خوشی ندارم . به قول مازيار از خودم دورم ! ارتباطم با خودم قطعه ! شايدم زيادی در جريانه... به قول رضا محبتم به اون دوستم هم بيخودی و به هدر رفتهاست ! چون با پنهونکردن حقيقت و واقعيت ساده نمیشه و نبايد دلِ کسی رو خوش نگه داشت. اون هم منی که هميشه و هميشه از خودم و از همه کس حقيقت و واقعيت رو طلب می کنم. تمام و کمال . بي کم و کاست . بي رحم و مراعات . چرا و چطور میشه که به کسی که بيش از همه به روبرو شدن با حقيقت نياز داره ، دل میسوزونم و خودم را در ميان اون و واقعيت قرار میدم تا باهاش روبرو نشه که مبادا يک وقت خاطرش آزرده بشه و بعد بدتر و سختتر برنجه و آسيب ببينه و بدتر از اون فکر کنه دوستي که اين همه دوستش داره هم بهش دروغ میگه! رضا راست میگه استحماق کردن به همون بدی تحميق شدنه ! حتی از اون هم بدتره! وای به من ... حالِ بدی دارم ! شب تا صبح بارون می باريد و من چشمهامو بسته بودم و به تصوير کج و معوجِ خودم پشت پلک هام خيره شده بودم ! باز بقول مازيار «صداهه» تا صبح توی گوشم بود! من اصلاً چيکارهام که فيلتر بشم و بشينم سر راهِ برخوردِ آدمها با دنيا ! خيلی کارِ پستيه ! به طرز شرمآوری نوکر صفتانهاست ! و تهوع آور ! صدای پایِ ترس خيلی توش شنيده می شه ! و اين خودش وحشتناک ترش می کنه ! چقدر ضعفهایِ گم توي پيچ و خم های آدم پيدا میشه! چقدر چاله چوله توی پس کوچههای متروک روح آدم پيدا می شه ! مثل شهردار محترم تهران خيلی خودشو تحويل میگيره ، گير میده به چهار تا خيابونِ بالای شهر ، مدام زير و روش میکنه ، آب و جاروش میکنه ، صاف و صوفش می کنه ، چراغونیش می کنه ،عطر و گلابش می زنه میذاره جلویِ خودش و بقيه ، غرق تماشاش میشه. بعدشم ناغافل جوّ می گيرتش و خيالات برش می داره و فکر می کنه کارش خيلی درست شده و ديگه مو لایِ درزش نمی ره با خود خداوند خط ارتباط مستقيم بهم زده! اون هم چه کسی ! زرشک ! ادعای مهرورزی و آزادیطلبيش منو کشته و اون وقت همجين ساده و بیشرمانه آزادیِ چندين نفر ، اون هم نه هر چند نفری ، رو خيلی راحت لگد مال میکنه و سادهترین حقشونو هم ازشون می گيره و میشينه اونجا واسه خودش نشخوار میکنه که از فرطِ آزادگي و شفافيتطلبی و درستکاری ممکنه از دست بره! حال بدی دارم . از ديشب تا حالا توی کوچه پس کوچه های خودم پرسه زدم! بوی تعفنِ ترس میآد ، ترسهای گم و ناپيدا ! من که هميشه فکر می کردم سر نترسی دارم؛ که ترس هام رو خوب شناختم و مهار کردم ؛ از ترس کدوم سايهء پنهان اين بازی نا خودآگاهِ فريب رو شروع کردم ؟ فريب دروغ بزرگی ه . مخصوصاً اگه اسم محبت رو روی خودش بذاره ! من که هميشه سعی کردم با هر که بيش تر دوست دارم بیرحمانه صادق باشم ! کجای کار غافل شدم؟چه بيشرمانه! چگونه اين دوستم را دوست داشتم ؟ ! کجای کار از دوست داشتن خودم سر باز زدم؟ کجا از خودم جا موندم ؟! سنگينیِ بدی رویِ شونه هام دارم ! سردمه ! گونه هام میسوزه ! دستش درست ! از واقعيتم سيلیِ سختی خوردم! خوشا سرخيِ سيليِ حقيقت که ردپای نوازشِ شيطان را از گونهات بزدايد.
ساعت
Artmis 8:37 AM
........................................................................................
Sunday, January 01, 2006
● دوستی از ايران نوشته کوتاه پائين رو برام آفلاين گذاشته ، قشنگه : « خدا رو دوست دارم چون حرفهای آدمو send to all نمیکنه ؛ خدا رو دوست دارم چون ID ش هميشه روشنه ؛ خدا رو دوست دارم چون هيچکس رو ignore نمی کنه. خدا رو دوست دارم. » اين هم نيايش مدرن متاثر از Instant Messenger!
ساعت
Artmis 12:58 AM
........................................................................................
Wednesday, November 30, 2005
● داشتم به آيينه فکر میکردم و به آن کسی که اول بار آيينه را ساختهاست . به اينکه چه فکری باعث ساخته شدنش شده ، چه مصرفی داشته و به چه مصرفی میرسد! به اينکه آيينه قرار بوده تصوير جسم مقابلش را منعکس کند ؛ به اينکه روزانه هر کدام از ما حداقل چند دقيقه و حتی شايد چند ساعت از روزمان را مقابل آيينه صرف میکنيم ! و از خودم میپرسيدم که با تصوير واقعی خودم در آيينه چقدر آشنايم ؟! چقدر خودم را در ايينه نگاه میکنم ؟! و چقدر خودم را در آيينه باز میشناسم . و بعد تصوير تو و چشمهايت و طنين مصمم و گرم صدايت مقابلم مجسم شد ؛ که مرا آنچه هستم مینمايانی و مرا به خودم نشان میدهی . که نبايد ساعتهايم را مقابل چشمان تو به زيباتر جلوه کردن خود هدر کنم و به هزار آويزهء دلفريب بيارايم تا به چشمت بيايم . در تو مینگرم ، به تو گوش میدهم و خود را باز میبينم و میشناسم ، که تو مرا میبينی و مرا مینمايانی به من . منِ مرا ، آنچه هستم : با خطاها و کمبودها و حواسپرتیهايم ؛ همچنان که با شعلهء چشمان و پيچ و خمِ گيسوان و سرخیلبهايم . روبروی تو مینشينم ؛ در تو خيره میشوم و تو مرا تصوير میکنی شفاف ، صميمی ، صادق و زيبا همانگونه که تو يی .
ساعت
Artmis 4:25 PM
........................................................................................
Tuesday, November 29, 2005
● خدا بزرگتر از آنست ...دنيای کوتوله هاست! هر چه کوچکتر و بیبضاعتتريم خدايمان هم کوچک تر و ناتوانترست. خدايمان را از دريچهء چشمانِ تنگمان که ببينيم ، او را بيرحم و انتقامجو و زورگو و بیمنطق و بی بخشش میبينيم . بیخبر از همه چيز و غافل از همه جا. نادان به آنچه هست و بیعلاقه به آنچه در راه است . خدا خيلی بزرگتر از اينهاست؛ به اندازهء دلِ ما و به وسعت فکر و روحمان. خدا خودِ ماست.
ساعت
Artmis 2:12 PM
........................................................................................
Friday, November 11, 2005
● در آستانهء فصل سرد در آغوش گرم کوير آسمان شکرخندی زد و تو زاده شدی . فصل خنکای وجودش را در تو دميد. کوير گرمای آغوش را به تو بخشيد و اسمان بیکرانگیش را و دو ستاره که در چشمان آسمانیت بدرخشند. «میخواستم آمدنت را سرودی عاشقانه بسازم » يادت هست ؟ تو زاده شدی نوا ها همه سرود ، شاعرانههايم همه عاشقانه و عاشقانهام سرود زندهگی ست . تو از لبخند آسمان در دل کوير زاده شدی .
ساعت
Artmis 11:33 AM
........................................................................................
Monday, August 29, 2005
........................................................................................
Tuesday, June 28, 2005
● ,Come away with me in the night Come away with me .And I will write you a song
ساعت
Artmis 12:41 PM
........................................................................................
Friday, June 24, 2005
● ديدی بهترين ؟ بر آستانهء راهِ بيافق به انتظار نشستم و ديدم . چه بيدار ديدهبودی اين کابوس آشفته را.. . چه روشن ديده بودي تاريکی اين آسمان بی افق را و چه به هنگام شنيده بودی صفير دهشت بار گلوله های مرگ را. حالا ديگر هيچ چيز نمانده است . من ماندهام و تو و اين شب متعفنِ بیانتها. من ماندهام و تو و اين راه نفرينیِ بی بازگشت. پشتِ سر در دوردست صدای همهمه میآيد. شياطينِ مست گشايش قعر ديگری از دوزخ را به جشن نشستهاند. «و اينجا تنها من و تو ، تنها فانوس را روشن نگاه داشتيم : با دستهاي تو و پوست تن من »
ساعت
Artmis 4:41 PM
● نگرانم . چند ساعتی است انتخابات در ايران به اتمام رسيده و هر چه بايد يا نبايد میشده تا به حال شده... مدام سايتها را چک می کنم شايد خبری باشد . اگر چه خبرها چندان اميدوار کننده نبود. اگرچه ديگر مدتهاست نمی دانم چیزی برای امید بستن باقی هست يا نه! ديشب تا صبح ، همزمان با برگزاری راي گيری درایران خوابهای آشفته میديدم . کابوس روزهای وحشت و ترس و ارعاب... انگار آخرالزمان شده بود. همه جا سیاه و تاریک و مصیبت زده بود. همه سراسيمه در خيابان ها مي دويدند . همه ، تنها ؛ همه بی کسانشان. هر که را که میشناختم بی کس و کارش بود ! و هر کس در جستجوی بازمانده های مایملکش در میان ویرانه ها. انگار که آخرالزمان شده باشد . بعضیها یافته هایشان را به ردیف کنار دیوار چیده بودند و من در میان آنها تکه پاره های سوغاتی که به ایران برده بودم را باز می شناختم . مردم هراسان بی هدف در خيابان ها سرگردان بودند و هر کدام به طرفی روانه... میديدم که آقای احمدینژاد جماعت را به صف کرده و به نماز ایستاده و خلق موقع رکوع تمام تلاششان را می کنند که به جای خم شدن ، کمرشان را به عقب خم کنند.... و من با تحير با خود فکر می کنم دیگر تمام شد. آخرالزمان که می گفتند همين بود. فقط همین یکی مانده بود. ديگر هيچ چيز نمانده است ...و چشمانم را میان صف آدمیان به دنبال کسانم میگردانم . از صبح تا بحال این تصاویر جلو چشمانم رژه می رود . و بشدت غمگینم . انگار هنوز در خوابم . وحشت تلخی در خود گرهام زده . کاش همه اینها خواب بود و می شد تکانی خورد فریاد بلندی کشید و از این کابوس خود را رهانید. کاش ... دل نگرانم . برای مردم . برای کسانم . برای آنها که ماندهاند ، به جبر يا اختيارش تفاوت چندانی نمیکند. برای نگرانی آنها که رفتهاند و پارههای دلشان را آنجا جا گذاشتهاند. برای ايران . برای زنده گی ... نمی دانم چیزی برای گفتن و خواندن می ماند یا نه ... اما دوست دارم بخوانم و بدانم بر ما بیآنکه بخواهیم چه رفته است ، از ما بی آنکه بدانیم چه مانده است ...
ساعت
Artmis 3:00 PM
........................................................................................
Saturday, May 07, 2005
● آمدنت به دنيا مبارک! نوشایِ نازنين نوشينترين جام نوشِ تو باد.
ساعت
Artmis 1:50 AM
........................................................................................
Wednesday, March 23, 2005
● قورباغه را گذاشتهام روی ميز ، نشستهام جلویش و وراندازش میکنم. يک قورباغه تپل و مپل زرد رنگ با خالهای خوشطرح لجنی ! يکوری نشسته و با چشمهایگردش نگاهم می کند ؛ شايد هم اصلاً حواسش به من نباشد ، اما تمام حواس مرا مشغول خودش کرده . سعی میکنم فکرم را متوجه چيز ديگری کنم. ظرف شکلات چطور است؟ میشود تمامش را بدون هيچ فکری بلعيد و لذت برد! يکجا ، دانه به دانه ، يا ذره ذره و با تامل... نه ؛ نمیشود. حتی تصور خوردن هم آزارم می دهد ؛ بهتر است به چيز ديگری فکر کنم. چيزی که در همه حال خوشايند و شيرين باشد: مثلاً اين قطرههای ممتد باران که چند روزی است پشت پنجره میخوانند، چه همه ترانه، هر يک تازه تر از ديگری ... چمکههايم را به پا میکشم و به زير باران میروم: قطرهها ، سطحِ چترهای تازه گشودهء نيلوفر را میشويند . آبِ برکه زير طراوت باران نفس بلندی میکشد . به گمانم زنبقهای ميان آبگير امروز تازه باز شده باشند. ديروز که از لابلایِ باران سَرَک کشيدم زردیِ خوشرنگشان از اين بالا پيدا نبود! فقط نخل خوشههای زرد و نابارورِ جوانش را رو به آسمان گرفتهبود . اميد هميشه هست؛ باران که بند بيايد ، مرغکی شايد با خود گردهء باروری سوغات بياورد. هر چه اين درختِ پيرِگيلاس شکوفه کرده بود ، همهء گلبرگهايش به باد رفته و زير پايش ريخته ! خدا کند فصل گيلاس باری برايش مانده باشد. چرتِ بعدازظهر درِ چوبی خانه را بهم میريزم . غژغژی میکند و راهم را باز میکند ؛ گلهایِ رنگوارنگ در حاشيهء خيابان صف کشيدهاند : بنفشه ، پامچال ، هميشه بهار و کلی گلهای ديگر که نامشان را نمیدانم ! باران هيچ چيز را بینصيب نمیگذارد: سنگفرشِ خيابان ، گلبرگِ گلها ، چشمهای من و سطح چوبی خانهها ... عابرانی مثلِ من بی سلاح به ملاقات باران آمدهاند ؛ دختر جوان همسايه فاصله کوتاه ماشين تا در چوبی رابا چشمهای به هم فشرده میدود! چه فرقی میکند بدوی يا آهسته بروی ، چشمانت را به هم بفشاری يا بازِ باز نگه داری؟ از باران گريزی نيست . حکايت من است و قورباغه ! صورتم را رو به آسمان بلند می کنم و سعی می کنم چشمانم را زير قطرههای باران باز نگه دارم. قورباغه را قورت خواهم داد.
ساعت
Artmis 5:14 PM
........................................................................................
Tuesday, March 22, 2005
● باز هم پدر نازنينم بهترين هديه تولد را برايم فرستاده : ای آمده در بهار و نوروز نوروز ترا هميشه پيروز خواندی ز بهار گر سرودی ياد آر بهار ما تو بودی
ساعت
Artmis 11:50 AM
........................................................................................
Thursday, February 24, 2005
● تقدیر، ارباب مردمان ترسوست و برده مردمان شجاع. (بزرگمهر) از وبلاگ مازیار
ساعت
Artmis 10:16 AM
........................................................................................
Wednesday, January 12, 2005
........................................................................................
Thursday, November 11, 2004
● و شراب
راستی شراب ،
مستيت سرخوشانه ؛ شاديت شادخوارانه ...
يادمان باشد با هم شعر و ترانه بخوانيم ؛
يگانهترين يار
شعرِ بودنت ، نابترين قصيدهها ؛
عاشقانهء رسيدنت ، خوشآوازترينِ سرودهاست.
خوشآمدی ؛
زندگی ، پرگشودن در هوایِ بودنت رسمِ خوشايندتریست .
ساعت
Artmis 11:45 PM
● تولدت را جشن میگيرم
با دوستانمان ،
تا همواره يادت بماند به عظمت دوستی دوستت دارم ؛
يادم بماند :
بادکنک ، مداد شمعی ، کيک و يک بغل گل ...
بادکنک ، تا روزهايت هميشه از شور و شوق بیاندازهء کودکان سرشار باشد .
مدادهای شمعی يعنی سالهایِ زندگيت طيف رنگينِ لحظهها ؛
کيک : زندگی به کامت شيرين و تازه بماند .
و گل ، که حجمِ عطرآگين حضورت همواره شاداب و پرطراوت باشد.
ساعت
Artmis 11:35 PM
........................................................................................
Sunday, October 24, 2004
● سلام . جايتان خالیست .
ديشب ، به لطفِ دوست قديمیِ بازيافتهای ، بعد از حدودِ يکسال و نيم، بعد از آخرين شبی که دور هم جمع بوديم ، برای اولين بار جايی بودم که حال و هوایِ جمعها و دور هم جمع شدنهايمان را زنده کرد.
جمع خوشایند و خوشذوقی هستند.يافتنشان غنيمت است ،خاصه در اين گوشهء دنيا. و ما که تازهوارد و غريبه بوديم ، وقتی پایِ شعر و موسيقی در ميان آمد آشناترشديم .رضا با ستارههای نشسته در چشمانش شعر میخواند و من سرگرم تماشا ، میانديشم که چقدر جايش آنروزها کنارِ من خالیبوده و چه خوب میشد اگر آنروزها در ميانمان بود و چه خوب که امروز هست ؛ اينجا کنارم نشسته و من آرام و دلگرم و سرشارم. به خودم آمدم و ديدم که در پسِ هرِ نغمهء آشنا ، جانم به دنبالِ هزاران نشانِ آشناست. گره بُغضی در گلويم نشستهبود و هرچه میکردم صدايم بلند نمیشد.چشمم به سقف خيره مانده بود و گوشم دنبالِ زيروبمهای صدایِ آشنايی بود! نگاهم گرداگرد اتاق به اميد بازيافتنِ برقِ نگاههايتان چهرهها را جستجو میکرد...
يعنی بازهم میشود صدایِ همراهی فلوتِ الميرا و گيتارِ مازيار را بشنوم ؟ باز رامتين هياهویِ پر شور و شرمان را راهبری خواهد کرد ؟ يعنی باز در ميانهء آواز نگاهم با نگاهِ درخشانِ سولماز گره خواهد خورد ؟ میشود يکبارِ ديگر فرنوش تمام طولِ مسير سفر نواختنِ يک قطعه را تمرين کند؟ باز مهران در ميانهء آوازها گاه و بگاه هوس همراهی خواهد کرد؟ میشود باز رديف طولانی صندلیهای سالنِ ارکستر به اشغالِ شور و شيدايی ما در بيايد ؟ راستی آيا هنوز هم برای بليط از صبح زود صف میکشيد ؟ هنوز هم در ليستِ صف چندين بار مینويسيد : ميلانی !
در جمعمان دوستی به استادی تار مینوازد؛ تمامی نغمههای استادان قديمی را...میگويند که آروينِ کوجکم دورههای آوازيش را تمام کرده و حالا میتواند استادانه بخواند! هيچکدامتان صدايش را شنيدهايد ؟ جای صدايش کنارِ صدایِ تارِ چقدر خالی بود. در اوج قطعهها ، رامين که مضرابش را ماهرانه روی پردهها میلغزانَد ، چشمهايم را می بندم و آرزو میکنم صدایِ گلو صاف کردنِ پدرم بيايد که بغضِ شوقآلودی را پنهان میکند ؛ دوست دارم چشم که باز میکنم چهرهء مادرم جلوی چشمانم باشد که چشمهايش را بسته و خودش را به طنينِ ترانه سپرده و محجوبانه تلاش میکند آواز نخواند. فروغ که پنهانی و خاموش اشکهايش را پاک میکرد يادم افتاد به صورتِ سيما که کمی بعد از فوت پدرش خانهء ما مهمان بود و تو ای پری کجايی خواندنِ آرين ...
شب خيلی وقت است از نيمه گذشته ، جمعمان کوچک تر شدهاست . رضا راحت و خودمانی، انگار که مدتهاست آشنای اين جمع است روی زمين لم داده و خود را به موسيقی سپرده . آرامش ذوقبرانگيزیست.حالِ خوشی دارم، فقط دلم تنگ شده است . فکرم بسيار دورترها میپرد . شعر نغمهها را به خاطر نمیآورم .در ذهنم غوغاست .
رامين میگويد بيا بخوان اين هم گوشه ديلمان ؛ اين يکی را خوبِ خوب میدانم، روان به زبان میآيد .يادِ سالهای بسيار دور میافتم ؛ و يادِ نازيلا و ضبطِ بينوایِ ماشينِ رنویِ قديمیاش ...چند بار با هم گوشهء خيابان به اين گوشه گوش داديم و هر بار بغض نگذاشت که همراهياش کنيم ؟روزی که کاست کاروان را خريديم و بِدو به ماشين برگشتيم و نشستيم توی ماشين که هميشه ابتدایِ خيابان قدس سر انقلاب پارک بود ، دم همان شيرهای آب نمازجمعه که هميشه قفل بودند ، نوار را جلو زديم تا به آنجا برسد : صدایِ بنان که در فضای کوچک ماشين پيچيد هر دو ناخودآگاه در يک لحظه به سرمان کوبيديم !دستم بیاراده بلندمیشود و به سرم میکوبم ؛ بچهها میخندند ، من هم ...
جايتان خالی بود. جايتان خالیست ...
افسرده و تاريک و غمزده نشدهام ؛ اشتياقِ بچهها به شعر ،برقِ نگاهِ فروزان موقعِ خواندن ، شورِ نوشا و ابتلایِ رامين به موسيقی و طنينِ شيرينو دلنشينِ صدای رضا از شوق سرشارم میکند. روزهايم بینور و بیرنگ نيست . صبحها چشمم را به يک آسمان نور و رنگ میگشايم و هوای خوشِ زندهگی را فرو میدهم.
فقط دلتنگم ، کمی تا قسمتی ، دلم برايتان بيشتر تنگ شده ...
ساعت
Artmis 3:31 PM
........................................................................................
Wednesday, October 20, 2004
● آسمان بیاندازه زيباست : نشستهام در مهتابی به تماشا . به پشتیِ صندلی تکيه میدهم و پاهايم را در کفشهای تو فرو میکنم .گرمی خوشايند و امنی به نرمی در پوستم رخنه میکند.
عرش ملکوتی اگر باشد و جايی برای بازی فرشتهها ، آنهم بیشک همين آبیِ شگفتِ بیانتهاست که هجوم ِ انبوهِ ابرهای سفيد و خاکستری و طلايی اينچنين رمزآلود و زيبا و پرهيبتش کردهاست.
حشرهء کوچکی روی مُژههايم مینشيند انگار که به ساقهء تُردِ گياهی .
جنبشی نيست ؛ بيد دستانِ بلندش را به آسمان بلند کرده ، به نيايش يا شايد در انتظارِ نوازشِ باد. پلک میزنم ، حشره با آسودگی روی پلکم راه میرود آنقدر که ناچارم دست به چشم ببرم .
غرشِ هواپيمايی شُرشُر يکنواخت آب را میشکافد . سرم را بلند میکنم . خيره میشوم به تنها کنجِ آبی آسمان که از دريچه سر پناهِ دالان به چشم میآيد ؛ منتظرمیمانم تا از بالای ابرها بگذرد و به آنجا برسد . صدا کشيده و دور میشود . آنهمه هياهو و هيچ ! گويا به سمتِ باد نمیپريد . سوی ديگر آسمان اما ، همين بالایِ سرم ، اين سوی ابرها ، هواپيمایِ آبیِ بزرگی با دُم سرخ رنگ ، بیصدا و بلند روی باد می لغزد.
چه خوب که به يادم آوردی آسمان را نگاه کنم .نفسِ بلندی میکشم و ريههایم از بویِ تو سرشار میشود .
سرانگشتان بيد به آهستگی سرگرم نوازش شدهاند .
آن پائين بیشمار حلقههایِ هممرکزِِ کوچک ، دايرههای بزرگ موجِ آب را قطع میکنند.
ساعت
Artmis 3:33 PM
........................................................................................
Sunday, August 08, 2004
● بيكرانه
در انتهاي هر سفر
در آيينه
دار و ندار خويش را مرور مي كنم
اين خاك تيره اين زمين
پايوش پاي خسته ام
اين سقف كوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خداي دل
در آخرين سفر
در آيينه به جز دو بيكرانه كران
به جز زمين و آسمان
چيزي نمانده است
گم گشته ام ; كجا
نديده اي مرا ؟
حسين پناهي
ساعت
Artmis 11:16 PM
........................................................................................
Friday, August 06, 2004
● عروسکِ پشت ِشيشه ، هر روز آواهایِ زندگی را به خاطر میسپرد و شب ، خواهشهای بیپايانش را در خلوتِ پر گردو غبارش مرور میکرد تا صبح فردا با نجواهای فريبندهتری نمايشِ بزرگ روزانه را آغاز کند .
ساعت
Artmis 11:11 AM
........................................................................................
Sunday, June 27, 2004
● دوباره فصل داغِ سال است
روزهایِ تابستانم با تو سرشار از خنکایِ استغناست .
نزديکِغروب
من و شمع و عطر و ميوهها
به انتظارِ آمدنت مینشينيم ؛
آب در گوشِ نيلوفر میخواند
نسيم در آغوشِ دالان میپيچد
و طنين قدمهایِ تو را از دريچه مهتابی به خانه میآورد .
خوش آمدی عشق من
با تو در اين گوشهء امنِ دنيا
مرا پروایِ هيچ کس و هيچ چيز نيست .
من و تو فارغ از وهمهایگذشتگان
و ترديدهایِ دوران
رهسپارِ آيندهايم ؛
به خانه خوش آمدی همسفر
آغاز سفرمان مبارک
روزهایِ سفرمان روشن
پایِ سفرمان پايدار
ساعت
Artmis 1:45 PM
........................................................................................
Friday, June 25, 2004
● ...هم سفر شديم
كسالتِ غروبِ گرم و دم كردهء تابستان
جنگل را از پيچ و خم جادهها به ساحلِ اقيانوس فراخواند.
در كبوديِ افق ، آسمان و زمين به هم گره میخوردند،
و" ما " در فراز ، فارغ از ترسهاىِ تاريخىِ نياكانِمان ، چشم به جهان گشودیم .
ساعت
Artmis 6:48 PM
........................................................................................
Thursday, June 10, 2004
● شبت بهخير
در سياهی چشمانِ من آرام بخواب
ماهِ من .
بر بستر ابريشمينِ شيرينترينِ روياها ...
من ، چشم به راه سحرم
و خورشيد ، تا از پس پلکهایِنجيبت طلوع کند
و چشمانِ درخشانت آسمانِ مرا از روشنی و نور سرشار ...
ساعت
Artmis 1:01 AM
........................................................................................
Monday, June 07, 2004
........................................................................................
Monday, May 03, 2004
........................................................................................
Friday, April 16, 2004
● پنجرهایرو به نيلوفرهایآبی و زنبقهای زرد ؛
جای بازی پرندگانِ بینام
درخشش پولکِ قرمزِ ماهیها زير آفتاب
به قاب پنچره فانوسی
در فضا عطر میپراکند .
خانهء ماست
کنجِ آرامِ آبگيری کوچک .
ساعت
Artmis 12:02 PM
........................................................................................
Thursday, April 15, 2004
● يادتان هست ؟!
گفتم دوست دارم با يک قايق بزرگ به اين سفر بروم
و شما خنديديد :
-شدنی نيست .
میدانستم .
شما نمیدانستيد
که دل سپردن به آبیها پيشتر خواهدم راند .
ساعت
Artmis 6:07 PM
........................................................................................
Tuesday, March 23, 2004
● هيچکس آمدنش را انتظار نمیکشيد .
از نابهنگام تقدير آمد .
هم سفر بودند .
زير تابش گرم خورشيدِ تابستان
آغوشِ خُنُکِ شن هایِ ساحل آنها را به خود فراخواند .
با نسيم صبحگاهی دريا ، نگاهشان به يکديگر گره خورد
و عشق ، در امتدادِ خيسِ چشمهايشان چشم به جهان گشود .
هيچکس آمدنم را انتظار نمیکشيد .
از نابهنگام تقدير آمدم .
بار سفر می بستند
با شوقِ عاشقانهء اولين بهارِ همراهی
دردِ گنگ و ناخوانده ، ناغافل از راه رسيد .
صلاتِ ظهر ، بُهت و درد به هم آميخت
و من ، در انتهایِ خشک يک فرياد چشم به جهان گشودم .
هيچکس آمدنمان را انتظار نمیکشيد .
از نابهنگام تقدير آمدیم .
هم سفر شديم
كسالتِ غروبِ گرم و دم كردهء تابستان
جنگل را از پيچ و خم جادهها به ساحلِ اقيانوس فراخواند.
در كبوديِ افق ، آسمان و زمين به هم گره میخوردند،
و" ما " در فراز ، فارغ از ترسهاىِ تاريخىِ نياكانِمان ، چشم به جهان گشودیم .
ساعت
Artmis 3:47 PM
........................................................................................
Friday, March 19, 2004
● بابا جونِ مهربونم . روز م نو شد . سالِ نو م مبارک شد .
دعایِ نوروزی شما برای من ، تبريکِ نوروزی من شد برای همه :
نوروز تو را خوش و خستجه
گل بر تو نثار دسته دسته
امسال و دو صد بهارِ ديگر
جانم به تو باد بسته بسته
ساعت
Artmis 1:11 PM
........................................................................................
Thursday, March 18, 2004
........................................................................................
Wednesday, March 17, 2004
● زمستان اينجا نيامد .
برف و يخبندانی هم در کار نبود .
نه زغالی ماند و نه روسياهی .
زمين اما کَمَکی دلسرد بود .
ميانهء راه مانده ،
دست از روييدن کشيده بود
و بهانه میگرفت .
هر چه سبزی بود به دلخواه خود رنگ کرده بود
تا مثلاً دلتنگیاش را بپوشاند :
زرد ، نارنجی ، سرخ ، قهوهاي .
آسمان اما هرگز رنگ عوض نکرد :
آبیِ آبی ماند .
و تا بخواهی باريد
و زمين را به کهنهترين و نابترين شرابهايش مهمان کرد .
زمين که سرمست شد ،
ابرها بار خود را بستند و به سرزمين آنسویِ رنگين کمان رفتند .
و باز چشمهایِ درخشانِ خورشيد به دلِ سرد زمين افتاد .
با بخشندگی بر او تابيدن گرفت .
تابيد و درخشيد و مهربانی کرد ...
آنقدر که زمين ديگر تاب نياورد .
عطسهای زد و مستی از سر پراند .
چشم که باز کرد
میدانست که يک دورِ ديگر
از چرخهایِ گردونهدار پيرِ را تاب آورده است .
نگاهش کنيد :
از سرخوشی
همه جا را سبز و گلی رنگ کرده .
سرشار است و تازه .
جوان شده و باز جوانی میکند ؛
از نو دست بکارِ روياندن .
ساعت
Artmis 3:31 PM
........................................................................................
Friday, March 12, 2004
● در خواب به تو فکر میکردم ؛
شايد هم به همسايههای جديدمان ،
همان دو قمری جوان که در گلدان قابِ پنجره لانه کردهاند .
ديشب ، نگاهم به تو خيره مانده بود
يا به دو شمع روی ميز که وقتِ سوختن سرهايشان را به هم تکيه داده بودند ،
از دور دو تا ديده میشدند و از نزديک يکی.
صدای تو میآيد يا ترنم باران است بر آغوشِ گشودهء خيابان ؟
شايد هم آواز پرندههاست که با رقصِ پرشورِ باد همراه شدهاست .
اين نفسهایِ توست يا هوای شکفتن که ريههايم را پر و خالی میکند ؟
بویِ دلنشين زندهگی : چای تازه دم ، نان داغ ؟
از پشت تصوير تو در آئينه سرک میکشم ؛
نمیدانم اين تو بودی يا من ؟!
نینیِ چشمان توست که در آيينه میدرخشد يا شوقِ چشم های من از يافتن رد نگاه تو ...
صبحت بخير
دوستت دارم .
ساعت
Artmis 12:59 PM
........................................................................................
Friday, January 23, 2004
● " اگه يه روز بری سفر "
سفرت به خير جانِ دلم .
پشت سر ، قلبی شکسته انتظارِ باز آمدنت را نمیکشد !
تا آيندههایِ دور و نزديک نيز ،
قلبم چشم بهراهِ ديدارِ دوبارهات بیتابانه نخواهد تپيد !
سبکبارانه پر بگير آرامِ جانم
لبخندِ روشنت را سخاوتمندانه نثار جاده کن .
در تمام طولِ راه
من هر درختم
سايه برِ راهی که از آن میگذری .
قدمهايت استوار جانِ شيرينم
قلب من در زير و بمِ گامهايت خواهد تپيد .
ساعت
Artmis 7:03 PM
........................................................................................
Tuesday, January 06, 2004
● ديدمش ؛
مردی بود
و قدمهايش را
به بلندایِ افق بر میداشت.
عطرِ بودن میداد .
قامتش روشن بود .
چشم سويم گرداند
گلِ خورشيد شکفت .
دست در دستِ افق
دست در دستِ زمان
از زمان هم برتر
گردِ دنيا در چرخ ...
نور چشمم را زد .
نبضِ چرخيدنِ او
بر دلم می کوبيد :
"اينهمه بيهوده است .
نتوانی هرگز !..."
چشم در چشمم دوخت .
ذهنِ من روشن شد :
"تو توانايی آن را داری
بيش از اين خود مفريب ."
او به راهش میرفت ...
اين شعر ترجمهء آزاد همين شعره ، که من سالها پيش به عنوان تکليف درسیانجام داده بودم و همين ترجمه دريچهء آشنايی من شد با سهراب سپهری :
"سر هر کوه رسولی ديدند
ابر انکار به دوش آوردند."
ساعت
Artmis 12:03 PM
........................................................................................
Monday, December 29, 2003
● چشمهايمان را باز نکرده خميازهای نثار روزِ تازه از راه رسيده میکنيم :
"سوغات چه آوردهای ؟
زيباترين لحظهها را برای من کنار گذاشتهای ؟
آفتابی خواهی بود آيا ؟
زياد سرد که نمیشوی ؟
خبر تازه چه آوردهای ؟
خيلی هيجانانگيز باشد ها ...!
نکند حوصلهام را سر ببری !
قول میدهی ذلهام نکنی که تا شب هزار بار آرزویِ رفتنت را نکنم ...؟"
هيچوقت شده چشمهايمان را باز کنيم و به روز از راه رسيده لبخند بزنيم؟ :
" سلام
چه خوب شد آمدی ، منتظرت بودم .
بيا تا خورشيد پيراهنِ طلايیاش را به تن میکند ، با هم بازیِ پرشورِ باد را با ابرها تماشا کنيم .
اگر بدانی ...
برايت هزار نقشهء رنگوارنگ کشيدهام .
قول میدهم ثانيههايت را سرشار از شادی کنم .
به چند جا هم بايد با هم سر بزنيم ؛
میخواهم نشانت بدهم که وقتی به دوستانم فکر میکنم پوستت چه رنگی میشود.
صدای مرا که حتماً شنيدهای ؟
میخواهم برايت چند ترانهء تازه بخوانم.
نگران نباش هيچکدام از لحظههايت را کش نخواهم داد !
تازه کلی هم کار دارم ...
کمکم می کنی ؟!
قول میدهم خستهات نکنم ،
خوب هر چه که ماند نگه میدارم تا دوباره بيايي !
راستی تا بهحال برايت گفتهبودم شبها که چشمهايم را روی هم میگذارم ، به تو هم فکر میکنم ؟"
ساعت
Artmis 11:35 AM
........................................................................................
Sunday, December 28, 2003
● میتراود مهتاب
میدرخشد شبتاب
نيست يکدم شکند خواب به چشمِ کس وليک
غم اين خفتهء چند
خواب در چشمِ ترم میشکند.
نگران با من استاده سحر
صبح میخواهد از من
کز مبارک دم او آورم اين قوم به جان باخته را بلکه خبر
در جگر ليکن خاری
از ره اين سفرم می شکند .
نازک آرای تن ساقهگلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دريغا به برم میشکند.
دستها میسايم
تا دری بگشايم
بر عبث میپايم
که به در کس آيد
در و ديوار به هم ريختهشان
بر سرم میشکند.
میتراود مهتاب
میدرخشد شبتاب
مانده پای آبله از راهِ دراز
بر دمِ دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دستِ او بر در ، میگويد با خود :
" غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم میشکند."
ساعت
Artmis 7:09 PM
........................................................................................
Thursday, December 18, 2003
● نگفته بودمت مهربان که سرما ماندنی نيست ،
که آفتاب روشنترين قوسهايش را به سویِ ما روانه خواهد کرد و
ابرهایِ بازيگوش به آسمانِ آبیِمان باز خواهد گشت ؟
نگفته بودمت : شادمانه باش
شاهراه ما از منظرِ تمامیِ آزادیها خواهد گذشت ؛
که جادهء ناهموار ، سنگينیِ گامهايمان را انتظار میکشد ؟
يادت هست بهترين ؟
برايت خواندم که هوایِ همراهی ، از پروازِ دلخستهترينِ پرندگان نيز
میتواند ماندگارترين سرودها را بسازد ؛
وعده کرده بودمت
که سبزترين چتر بر فرازِ قامتِ بلندِ مهربانت گشوده خواهدشد
تا سايهسارِ آرامشی درخور پيشکشت کند ؟
نگاه کن عزيزِ دل ،
ببين :
آن دو پرندهء مهاجر را میگويم !
آنسویِ آوارِ خاک و خاشاک
در گوشهء دنجِ آن آبگيرِِ بینام ،
هميشه سبزترين درخت را يافتند و بیهياهو به خانه آوردند .
تو راست میگفتی:
"تنها شکيب و مدارای باد
..."
ساعت
Artmis 8:03 PM
........................................................................................
Friday, December 05, 2003
● حسِ غريبی است دوست داشتن .
و عجيب تر از آن است دوست داشته شدن...
وقتی میدانيم کسي با جان و دل دوستِمان دارد ،
ونفسها و صدا و نگاهِمان در روح و جانش ريشه دوانده ؛
به بازيش میگيريم .
هر چه او عاشقتر ، ما سرخوشتر
هر چه او دل نازکتر ، ما بی رحمتر .
تقصير از ما نيست ؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه
اينگونه به گوشِمان خوانده شدهاند .
تصويرِ مجنونِ بيدل و فرهادِ کوه کن
نقشهایِ آشنایِ ذهنِ ماست .
و داستانِ حسرتِ به دل ماندن زُليخا به پند و اندرز ، آويزهء گوشِمان شدهاست .
يکديگر را میآزاريم .
ياد گرفتهايم که معشوق هر چه غدارتر ، عاشق شيداترست .
و عاشق هر چه خوارتر شود ، عشق افسانهء ماندگارتری خواهد شد .
به شهوتِ تجربهء عشقی سوزان ،
آتشی به پا میکنيم
و عاشق را در خرمنِ نامهربانی و بیاعتنايی به مسلخِ جنونِ عشق میفرستيم .
چه باک ؟!
هر چه بيشتر بسوزد ، خوشتر
شعله هایِ سرکشِ آتش سر مستِ مان میکند .
عيشِ مان مدام و حالِمان به کام :
وه چه خواستنی ام من...!
هر چه زجرش میدهم ، خم به ابرو نمی آورد !
هر چه نا مهربانم ، او پر مهرتر نگاهم میکند !
چه دلبرانه بيدلش کردهام .
مرحبا به من ، آفرين به من ...
میرانمش ، با مهرِ افزون تری بسو یِ من باز میگردد .
خوارش میکنم ، او به زيباترينِ نامها میخواندم .
بیوفايی میکنم ، صبورانه ستايشم میکند .
به بندش میکشم ، پروازم میدهد.
بيچاره ! چه بيدلانه دلبریام را خريدار است...
چه مظلومانه بازيچه بازیِ ظالمانهام شده است.
بازی میدهيم و به بازی میگيريم
بازی میکنيم و به بازی نمیگيريم...
با گامهای سُربیِ بيرحم ، از روی هيکل رنجورش رد میشويم و
از صدای شکستنِ قلبش زيرِ پاشنههای آهنينمان سرخوشانه لذت میبريم...
غافلانه سرخوشيم
و عاجزانه ظالم ؛
و عاشق ، محکوم است به مدارا،
تا بينوا را جانی و دلی هنوز ، مانده باشد...
اگر جان داد ، شور عشقمان افسانه ديگری آفريدهاست.
اگر تاب نياورَد ، لياقتِ عشقمان را نداشتهاست.
و چه خوشتر که اين همه را تاب آورَد ،
بازيچهء هموارهء رامیست ،خفتِ بازیِ عشق را.
حسِ مقدسیست دوست داشتن ...
مقدستر از آن است" دوست داشته شدن".
ساعت
Artmis 4:39 PM
........................................................................................
Saturday, November 22, 2003
● "يادِ بعضى نفرات روشنم مىدارد:...
قوتم مىبخشد
ره مىاندازد
و اجاقِ كهنِ سردِ سرايم را
گرم مىآيد از گرمىِ عالى دمشان .
نامِ بعضى نفرات
رزقِ روحم شدهاست .
وقتِ هر دلتنگى
سويشان دارم دست
جرئتم مىبخشد
روشنم مىدارد."
نيما
ساعت
Artmis 10:48 PM
........................................................................................
Tuesday, November 11, 2003
● مىدانستم خواهي آمد .
ميخواستم آمدنت را سرودی عاشقانه بسازم :
به شادمانهترينِ جشنها .
بر سرِ راهت قرار بود طاقِ گلِ نيلوفر ببندم ،
و اتاقِ رو به کوچه را به مهماني شمع و آيينه آذين کنم.
تو ، ناغافل از راه رسيده بودي و خانه از تو گل باران شده بود .
ساقهء دستهايم بر سرِ راهت طاقي بست ؛
نگاهِ گرمت روشنایِ آييـنه
و ستارههای سوزانِ چشمانم رشتههایِ چراغانی شد.
از راه نرسيده ، سوغاتِ طلوعِ مهربانت را به من بخشيدی:
دستانِ گرمِ آرامش و شرابِ خنکِ استغنا.
به جشن نشستيم : من و تو ، تو و من ؛
هياهوي خلوتمان سكوت بود و فرياد .
مي خواستم آمدنت را سرودی عاشقانه بسازم...
ساعت
Artmis 11:50 PM
● آسمان زيباترين ابرهايش را آذين بست.
باد خوشآواترين سرودهايش را خواندن گرفت ،
و درختان رنگينترين رختهايشان را به تن كردند .
پرنده هاىِ به كوچرفته آهنگِ بازگشت سردادند .
بارانِ عشق ترنمِ خوش عطرِ جادويیاش را از سر گرفت ،
و بوتههاىِ گل سرخ به شوقی دوباره به غنچه نشستند .
تو از انعکاسِ ستاره در دلِ آبها زاده شدى .
ساعت
Artmis 12:18 PM
● "...لحظهء من در راه است. و امشب - بشنويد از من -
امشب ، آب اسطورهاى را به خاك ارمغان خواهد كرد.
امشب ، سرى از تيرگى انتظار بدر خواهد آمد.
امشب ، لبخندى به فراترها خواهد ريخت.
بي هيچ صدا ، زورقي تابان ، شبِ آبها را خواهد شکافت.
زورقران توانا ، که سايهاش بر رفت و آمد من افتادهاست،
که چشمانش گام مرا روشن ميکند،
که دستانش ترديد مرا ميشکند،
پارو زنان ، از آن سوى هراس من خواهد رسيد.
گريان به پيشبازش خواهم شتافت.
در پرتو يکرنگي، مرواريد بزرگ را در کف من خواهد نهاد."
سهراب
ساعت
Artmis 11:17 AM
● "نگاه كن : تو مىدمى و آفتاب مىشود."
ساعت
Artmis 10:40 AM
........................................................................................
Tuesday, September 30, 2003
● چشم هايت اگرچه خسته از نديدنىهاي روزگار، فانوسهاى روشن شبان مناند.
صدايت اگرچه گره خورده به نامرادىهاى مردمان نامرد ، زمزمه شوقانگيز روزهايم.
و دستانت اگرچه گاه و بيگاه سرد از هجمهى ناغافل پريشانى ، پناهگاه امن دستان مناند...
دل قوى دار ، جان دلم
باد پاييز سرد و بيرحم است
پيرهن سبز درخت ها را از تنشان ميدرد ، اما پيغام سبزشان را بهم ميرساند.
سرما رفتني است و
نسيم بوي شكوفه با خود خواهد آورد.
ساعت
Artmis 2:07 AM
● نازك دل شدم!!!
دلم ميگيره وقتي كتيبه ها به جرم ناخونده بودن نخونده ميمونند...
ساعت
Artmis 1:29 AM
........................................................................................
Sunday, September 28, 2003
● مسافري که ديروز از راه رسيد با خود يک بغل عشق سوغات آورده : گرمي دست هاي مادر، سبزي سايهي پدر، بوي خوش، نفس گرم ...
سوغات ها رنگ و بوي سفر را زنده کردند و به يادم آوردند كه مسافرم.
امروز درست شش ماه است که سفرم را آغاز کردم.سفري که سرآغاز ادامهء راهم بود...
روزها به تندي گذشتند و من، مسافر بي تاب خو نکرده به غربت ، در امتداد جاده به سفر خو گرفتم .
مي خواهم بمانم، ماندنم را باور کنم ،
امشب درست سه ماه است که مسافر بودنم را باور دارم...
لحظه ها به کندي مي گذرند و من باز بي تابم،
امتداد جاده ، قدم هايمان را انتظار مي كشد.
ساعت
Artmis 4:07 PM
........................................................................................
Wednesday, September 17, 2003
● مازياردوست خوب مهاجرمون نوشته :
"یکی دو سال پیش از زمین خوردن ناراحت میشدم. الان انگار از بلند شدن لذت میبرم."
ساعت
Artmis 8:29 PM
● "رسيد مژده كه ايام غم نخواهد ماند
چنين نماند و چنين نيز هم نخواهد ماند "
ساعت
Artmis 1:35 AM
● "هميشه پيش از آنكه فكر كنى اتفاق مى افتد..."
ساعت
Artmis 1:29 AM
........................................................................................
Monday, September 15, 2003
● چند روزى نبودم كه بدينوسيله غيبتام رو موجه اعلام مى كنم:
چشمهام درد مى كرد.
نمىدونم مال سيل اشكهاى ريخته بود يا فشار اشكهاى فرو خورده ؟!
نتيجه ساعتها پشت كامپيوتر نشستن بود يا حاصل بى كارى طويل المدت ؟!
حمله ميكربى ذرات گرد و غبار بود يا سيخ داغ آفتاب؟!....
هرچه كه بود الآن خيلى بهترم و اين يكى را خوب مىدانم چرا:
بخاطر دل بزرگى كه با چشمهاى مهربانش نگرانم بود
و من به دلگرمى حضور صميمىاش توانستم چند روزى بىدغدغه چشم به روى هم بگذارم....
ساعت
Artmis 3:30 AM
● هميشه به من مىگه:
" امشب بيا پيشم بمون
بغلم كن ، نازم كن ، تا خوابم ببره...!"
امشب اما وقتى توى خواب ،
بغض بى صدامو شنيد و لرزش بى حركت شونههامو حس كرد
بهم گفت :"ديوونه ! نكنه گريه كنى "
فهميدم كه گرمى آغوش همه مادرها و مهربونى دستاشون مىتونه مادرونه باشه....!!!!
ساعت
Artmis 3:10 AM
● دلم هواى خنكاى نسيم داشت،
گفتم "بخوان به نام گل سرخ "
گفتى دل تنهايى اين آدمها
به آواز شقايق تازه شدنى نيست.
نخستين طنين صداى تو
"صداى بال برفى فرشتگان "
اما در گوش من پيچيده است
كه تنهايى دل آدمها را سرودى كرده :
"قلعه تنهايى ما را
ديو دربندان خود كرده
خون چكد از ناخن
اين ديوار ،جان به لب هاى من آورده...."
ساعت
Artmis 2:55 AM
........................................................................................
Sunday, September 14, 2003
● بابايى گلم زادروزت فرخنده
اينجورى دوست داشتى نه؟؟!هميشه مىخواستى همه چيز فارسى باشه.
حالا دختر دردونهات از اين سر دنيا دستهاى مهربونت رو مى بوسه و با اجازهات به تموم زبونهاى دنيا و مخصوصا به زبون بىزبونى بهت مىگه كه از اينجا ازهمين مملكت اتازونى تا اونجا تا همون خاك خونه دوستت داره .
از خداى بزرگ مىخوام كه سايه مهربونت ، سايهبون گسترده هميشهام بمونه و سرو بلند بودنت هميشه سرفراز باشه ...
ساعت
Artmis 11:50 PM
● استاد آنچنان مشغول تعليم بود
كه بوداى كوچك را در ميان شاگردانش هرگز باز نشناخت...
ساعت
Artmis 4:51 PM
........................................................................................
Thursday, September 11, 2003
● "...من تشنهام
تو آب روانى
من خستهام
تو تاب و توانى..."
ساعت
Artmis 4:18 PM
........................................................................................
Sunday, September 07, 2003
● راز
ساده ام، آنقدر سخت كه مى شود به راحتى نديدهام گرفت.
سختم ،آنقدر ساده كه نمى شود مرا نديد.
هر چيز مصنوعى و غير واقعى برايم بشدت كسالت آوراست.هر چيز غير راستى برايم بشدت دروغ آميزو هر دروغى بشدت دلگير كننده .
دلم كه مى گيرد با تمام قوا پرتاب مىشوم به سياره كوچك خودم كه در آن هيچ گل سرخى انتظارم را نمى كشد و هيچ آتشفشان كوچكى براى تميز كردن نيست !
هواى سبكى هست كه ريههايم را پر سادگي كندو تنهايى كه سادگى را مجالى براى زيستن دهد.
به سيارهام مى روم و دور مى شوم ، آنقدر دور كه انگار هرگز نبودهام و از آن اوج دانه هاى دل آدم ها از زير پوستشان پيداست ، آنقدر نزديك كه انگار هميشه بودهام !
ساده هستم اما....
ساعت
Artmis 10:18 AM
● باز هم چشمهاى من و خواب با هم قهر كردهاند،
خسته شدهام بس كه ميانجى شدهام و به وعده روشنى سپيده آشتى شان دادهام!
دلم يك سبد ترانه مى خواهد و يك بغل نوازش.
خواب...
ساعت
Artmis 3:08 AM
........................................................................................
Friday, September 05, 2003
● "...وضوح و مِه
در مرزِ ويرانی
در جدالاند،
با تو در اين لکّهیِ قانعِ آفتاب اما
مرا
پروایِ زمان نيست.
خسته
با کولباری از ياد اما،
بیگوشهیِ بامی بر سر
ديگربار.
اما اکنون بر چارراهِ زمان ايستادهايم
و آنجا که بادها را انديشهیِ فريبی در سر نيست
به راهی که هر خروسِ بادنمات اشارتمیدهد
باورکن!
کوچهیِ ما تنگ نيست
شادمانه باش!
و شاهراهِ ما
از منظرِ تمامییِ آزادیها میگذرد!"
احمد شاملو
ساعت
Artmis 12:20 AM
● "...چيزى بگوى
پيش از آنكه در اشك غرقه شوم
چيزى بگوى."
شاملوى بزرگ
ساعت
Artmis 12:11 AM
........................................................................................
Wednesday, September 03, 2003
● مىتوان گذر كرد...
آسان است گذشتن ار تتمه چيزي كه در ورا خلوت ما جارى ست .
از عريانى اينك هاى تو مى توان گذشت و صداى واديه هاى تنهاييت را در حجم شلوغ روزها نشنيد.
مىتوان مومن بود به نيايش هاى گرم گذشته و اجابتهاى بى پروا ...
ساعت
Artmis 10:44 AM
........................................................................................
Tuesday, September 02, 2003
● "روى صورت هاى ما تبخير مىشد شب
و صداى دوست مىآمد بگوش ."
وقتى با خوش سرودترين پرنده همسفر بشى
سفرت بر فراز آبگيرى فرو دست ميتونه موندنىترين پرواز باشه...
ساعت
Artmis 1:01 PM
● تا حالا مى دونستيد كه اين ضرب المثل معروف از اين رباعى خيام بزرگ گرفته شده؟
من نمىدونستم.
گويند كسان بهشت با حور خوشست
من مى گويم كه آب انگور خوشست
اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار
كاوآز دهل شنيدن از دور خوشست
ساعت
Artmis 12:40 PM
........................................................................................
Monday, September 01, 2003
● هر كه شد محرم دل در حرم يار بماند
وآنكه اين كار ندانست در انكار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عيب مكن
شكر ايزد كه نه در پرده پندار بماند
صوفيان واستدند از گرو مي همه رخت
خرقه ماست كه در خانه خمار بماند
خرقه پوشان دگر مست گذشتند و گذشت
قصه ماست كه در هر سر بازار بماند
..از صداى سخن عشق نديدم خوشتر
يادگارى كه در اين گنبد دوار بماند.
ساعت
Artmis 12:15 PM
● ميتوني آدم باشى ،قلب باشى . قلب بمونى ...
دل جيگر سيخ بكشى كباب كنى.
تو كوچه خيابونا هوار كنى : دل جيگر جار بزنى !!!
مىشه با گوشت و با خون و استخوون با يك قلبِ قلب زندگى كنى.
مىتونى امروزوفردا بكنى...
كه يك عمرِ آزگار شب و روزها رو به هم وصله كنى
بشنوى دوستت دارم
خودتو پشتِ سرت قايم كنى و يك عمر ، مردنو زندگي كنى...
مىشه آدم نباشى ، خيلى چيزهات خوب و خواستنى باشه!
از اونايي كه همه ، واسهء اومدنت دعا كنند.
ردِ بودنت رو تو خيال و رويا بگيرند...
انقدر مشتاقِ بودنت باشند كه تند و تند ،همه رو اشتباهى به جاىِ تو جا بگيرند!
از غمِ نديدنت بىتاب بشند.
واسهء رسيدنت بىخواب بشند....
مىشه از راه برسى بيهوا و بيصدا ، بىادعا ...
انقدر راست باشى كه بودنت تو باورِ هيچكى نياد...
با يك قلبِ گرم و سرخ و واقعى دوست داشتن رو ياد بگيرى
ميشه دوست داشته باشى ياد بگيرى
در بدر دنبالِ دانايي برى
واسه دوست داشته شدن ، يک عمر مرده بمونى !!
مىشه توىِ لامكان غرقه بشى ...
مىشه توىِ لامحال ، بعد عمرى يخ زدن زنده بشى جون بگيرى !
مىتونى عاشق باشى ، تا ابديت بميرى ....
اونقدر كه عشقتو زنده كنى .
دو هزار سال صبر كنى تا بتونى ، فقط يك روز زنده باشى!
مى تونى فردا رو امروز بكنى
و يک عمر آزگار شب و روز قلبتو فرياد بزنى و بگى دوستت دارم
تا يك روز بالاخره ، بشنوى دوستت دارم
و يك عمر مردنرو ، زندهگى كنى .
ساعت
Artmis 12:59 AM
........................................................................................
Thursday, August 28, 2003
● " اگر به خانه من آمدي
براي من اي مهربان ..."
هيچي ولش کن
همه چيز تو خونه هست
فقط من بايد برم
مي رم آواز بخونم
نرسيده به درخت
پاي آن کاج بلند
پنجره رو باز مي ذارم.
ساعت
Artmis 12:18 PM
● يادش بخير حسين پناهي دژکوه ...!!!
کتابمو ، کتاب شعرشو اون جنه يک روز ناغافل با خودش برد و ديگه هيچوقت برنگردوند!
هموني که عاشق کتاب خوندن بود و تا من هواي يک کتاب به سرم مي زد ، کتابمو مي دزديد و مي برد تا خودش زودتر بخونه.
گاهي از رو مي رفت کتابمو پس مي آورد. گاهي هم ....
خوش بحال جنه !! موند خونهمون .چه حالي مي کنه با اوووون همه کتاب ...
يادش بخير حسين پناهي دژکوه :
"سردمه ! مثل يک بابونه
که تو گوش تردش
باد هي مي خونه
خوشگله
سرنوشتت اينه !
تو دهن پازن پير آب بشي
فردا صبحش ناغافل
يه پشکل ناب بشي ."
ساعت
Artmis 10:47 AM
● مدتي است که سرخي درخشاني آسمان تاريک شب را روشن مي کند
خاطرت هست ؟ هر شب سياره ات را به انگشت اشاره به سوي نگاهت گرفتم
امشب آسمان را نگاه کن و باز نگاه ديگري به تامل
امشب سياره ات به نزديکترين فاصله به پيشباز خواهد آمد .
پنجاه و هفت هزار و پانصدو سي و هفت سال است که اينچنين به سياره ات نزديک نبوده ای .
و اگر امشب را فراموش کني تا هفتصد و بيست و نه سال ديگر چنين فرصتي نخواهی داشت.
پس امشب را فراموش نکني .شب شب توست . جشن مريخي ها!
مبارک. فرخنده .پر برکت ....
حالا من چرا ذوق مي کنم ؟
واسه من هر درخششي تو آسمون يک جشنه...
هر نزديکي آسمونی چه تو زمين، چه آسمون فرخنده است...
اصلا فکر کنم سفرم رو به زهره از روي مريخ شروع کرده بودم .
نمي دونم چي شد از روي زمين سر در آوردم.
شايدم واسه همينه که هميشه سر به هوام .....
ساعت
Artmis 2:31 AM
● نميخوام شب ها از عشقم تب کني
صبحشمعرق کني ...
نميخوام امروز عاشقت بشم
ناغافل فرداش فارغ بموني.
نميخوام مجنون بشي ، سر به بيابون بذاری
آفتاب مغزتو زايل بکنه
اونقدر که بعدترها ، منو حتي تویِ يادت نياری؛
نميخواهم دور بموني ، گريه کنم
اشک بريزم
تا که چشمام کور بشن ، نتونم اومدنت رو ببينم؛
نميخوام زنت بشم ، بلایِ جونت بشم
نميخوام شوهر کنم ، تا بشي تاجِ سرم
اولش سر من اينو و تو اون ، هر روز با هم دعوا کنيم
بعدشم يکهو يه روز ،سر شب دير اومدن از هم ديگه جدا بشيم .
من ميخوام دوست باشيم دوست بمونيم....
دوست دارم بهم بگي دوستت دارم.
دوست دارم وقتي هوا بارونيه ، خورشيدو تو چشمِ من نگاه کني.
دوست دارم دريا که طو فاني مي شه ، من به جاش تو چشمِ تو شنا کنم.
دوست دارم دلم برات تنگ بشه ؛ وقتي بوي خوش زندهگي ميآد.
دوست دارم دلت هوامو بکنه ؛ وقتي جايي حرف سادهگي ميآد.
دوست دارم تو بپري ،اوج بگيري ؛ دلِ من از ذوقِ تو پر بگيره.
دوست دارم قد بکشم ، رعنا بشم ؛ ذوقِ تو از شوقِ من سر بگيره.
دوست دارم همسر و همسفر باشي
دوست دارم همراه و همسايهات باشم .
اولش دست به دست هم بديم راهي بشيم ، خسته شيم جا بزنيم يا بدويم پا بزنيم .
بعدشم بندي به پامون نباشيم ؛ بتونيم کنار هم سبز باشيم جوونه بديم .
بشکفيم ، دوونه بديم.
ساعت
Artmis 12:45 AM
........................................................................................
Wednesday, August 27, 2003
● پاسي از نيمه شب گذشته است ،
من گرسنهام
و از گرسنگي خواب به چشمم نمي آيد.
دلم يك كاسه داغ محبت مي خواهد.
ساعت
Artmis 2:43 AM
● ديشب تا سحر بوي باران مي آمد.
پنجره را به رويش گشودم
خوابيدم و خواب هاي آبي ديدم.
آسمان اما تا خود صبح چشم به هم نگذاشت.
رعد و برق با هم دعوا داشتند.
رعد بي صدا مي غريد و برق را از كوره بدر مي كرد.
ساعت
Artmis 2:43 AM
........................................................................................
|