حس غريب زندگي |
Friday, June 24, 2005
● ديدی بهترين ؟
........................................................................................بر آستانهء راهِ بيافق به انتظار نشستم و ديدم . چه بيدار ديدهبودی اين کابوس آشفته را.. . چه روشن ديده بودي تاريکی اين آسمان بی افق را و چه به هنگام شنيده بودی صفير دهشت بار گلوله های مرگ را. حالا ديگر هيچ چيز نمانده است . من ماندهام و تو و اين شب متعفنِ بیانتها. من ماندهام و تو و اين راه نفرينیِ بی بازگشت. پشتِ سر در دوردست صدای همهمه میآيد. شياطينِ مست گشايش قعر ديگری از دوزخ را به جشن نشستهاند. «و اينجا تنها من و تو ، تنها فانوس را روشن نگاه داشتيم : با دستهاي تو و پوست تن من » ساعت Artmis 4:41 PM
|