حس غريب زندگي |
Tuesday, January 06, 2004
● ديدمش ؛
........................................................................................مردی بود و قدمهايش را به بلندایِ افق بر میداشت. عطرِ بودن میداد . قامتش روشن بود . چشم سويم گرداند گلِ خورشيد شکفت . دست در دستِ افق دست در دستِ زمان از زمان هم برتر گردِ دنيا در چرخ ... نور چشمم را زد . نبضِ چرخيدنِ او بر دلم می کوبيد : "اينهمه بيهوده است . نتوانی هرگز !..." چشم در چشمم دوخت . ذهنِ من روشن شد : "تو توانايی آن را داری بيش از اين خود مفريب ." او به راهش میرفت ... اين شعر ترجمهء آزاد همين شعره ، که من سالها پيش به عنوان تکليف درسیانجام داده بودم و همين ترجمه دريچهء آشنايی من شد با سهراب سپهری : "سر هر کوه رسولی ديدند ابر انکار به دوش آوردند." ساعت Artmis 12:03 PM
|