حس غريب زندگي |
Monday, December 29, 2003
● چشمهايمان را باز نکرده خميازهای نثار روزِ تازه از راه رسيده میکنيم :
........................................................................................"سوغات چه آوردهای ؟ زيباترين لحظهها را برای من کنار گذاشتهای ؟ آفتابی خواهی بود آيا ؟ زياد سرد که نمیشوی ؟ خبر تازه چه آوردهای ؟ خيلی هيجانانگيز باشد ها ...! نکند حوصلهام را سر ببری ! قول میدهی ذلهام نکنی که تا شب هزار بار آرزویِ رفتنت را نکنم ...؟" هيچوقت شده چشمهايمان را باز کنيم و به روز از راه رسيده لبخند بزنيم؟ : "سلام چه خوب شد آمدی ، منتظرت بودم . بيا تا خورشيد پيراهنِ طلايیاش را به تن میکند ، با هم بازیِ پرشورِ باد را با ابرها تماشا کنيم . اگر بدانی ... برايت هزار نقشهء رنگوارنگ کشيدهام . قول میدهم ثانيههايت را سرشار از شادی کنم . به چند جا هم بايد با هم سر بزنيم ؛ میخواهم نشانت بدهم که وقتی به دوستانم فکر میکنم پوستت چه رنگی میشود. صدای مرا که حتماً شنيدهای ؟ میخواهم برايت چند ترانهء تازه بخوانم. نگران نباش هيچکدام از لحظههايت را کش نخواهم داد ! تازه کلی هم کار دارم ... کمکم می کنی ؟! قول میدهم خستهات نکنم ، خوب هر چه که ماند نگه میدارم تا دوباره بيايي ! راستی تا بهحال برايت گفتهبودم شبها که چشمهايم را روی هم میگذارم ، به تو هم فکر میکنم ؟" ساعت Artmis 11:35 AM Sunday, December 28, 2003
● میتراود مهتاب
........................................................................................میدرخشد شبتاب نيست يکدم شکند خواب به چشمِ کس وليک غم اين خفتهء چند خواب در چشمِ ترم میشکند. نگران با من استاده سحر صبح میخواهد از من کز مبارک دم او آورم اين قوم به جان باخته را بلکه خبر در جگر ليکن خاری از ره اين سفرم می شکند . نازک آرای تن ساقهگلی که به جانش کشتم و به جان دادمش آب ای دريغا به برم میشکند. دستها میسايم تا دری بگشايم بر عبث میپايم که به در کس آيد در و ديوار به هم ريختهشان بر سرم میشکند. میتراود مهتاب میدرخشد شبتاب مانده پای آبله از راهِ دراز بر دمِ دهکده مردی تنها کوله بارش بر دوش دستِ او بر در ، میگويد با خود : "غم اين خفته چند خواب در چشم ترم میشکند." ساعت Artmis 7:09 PM Thursday, December 18, 2003
● نگفته بودمت مهربان که سرما ماندنی نيست ،
........................................................................................که آفتاب روشنترين قوسهايش را به سویِ ما روانه خواهد کرد و ابرهایِ بازيگوش به آسمانِ آبیِمان باز خواهد گشت ؟ نگفته بودمت : شادمانه باش شاهراه ما از منظرِ تمامیِ آزادیها خواهد گذشت ؛ که جادهء ناهموار ، سنگينیِ گامهايمان را انتظار میکشد ؟ يادت هست بهترين ؟ برايت خواندم که هوایِ همراهی ، از پروازِ دلخستهترينِ پرندگان نيز میتواند ماندگارترين سرودها را بسازد ؛ وعده کرده بودمت که سبزترين چتر بر فرازِ قامتِ بلندِ مهربانت گشوده خواهدشد تا سايهسارِ آرامشی درخور پيشکشت کند ؟ نگاه کن عزيزِ دل ، ببين : آن دو پرندهء مهاجر را میگويم ! آنسویِ آوارِ خاک و خاشاک در گوشهء دنجِ آن آبگيرِِ بینام ، هميشه سبزترين درخت را يافتند و بیهياهو به خانه آوردند . تو راست میگفتی: "تنها شکيب و مدارای باد ..." ساعت Artmis 8:03 PM Friday, December 05, 2003
● حسِ غريبی است دوست داشتن .
........................................................................................و عجيب تر از آن است دوست داشته شدن... وقتی میدانيم کسي با جان و دل دوستِمان دارد ، ونفسها و صدا و نگاهِمان در روح و جانش ريشه دوانده ؛ به بازيش میگيريم . هر چه او عاشقتر ، ما سرخوشتر هر چه او دل نازکتر ، ما بی رحمتر . تقصير از ما نيست ؛ تمامیِ قصه هایِ عاشقانه اينگونه به گوشِمان خوانده شدهاند . تصويرِ مجنونِ بيدل و فرهادِ کوه کن نقشهایِ آشنایِ ذهنِ ماست . و داستانِ حسرتِ به دل ماندن زُليخا به پند و اندرز ، آويزهء گوشِمان شدهاست . يکديگر را میآزاريم . ياد گرفتهايم که معشوق هر چه غدارتر ، عاشق شيداترست . و عاشق هر چه خوارتر شود ، عشق افسانهء ماندگارتری خواهد شد . به شهوتِ تجربهء عشقی سوزان ، آتشی به پا میکنيم و عاشق را در خرمنِ نامهربانی و بیاعتنايی به مسلخِ جنونِ عشق میفرستيم . چه باک ؟! هر چه بيشتر بسوزد ، خوشتر شعله هایِ سرکشِ آتش سر مستِ مان میکند . عيشِ مان مدام و حالِمان به کام : وه چه خواستنی ام من...! هر چه زجرش میدهم ، خم به ابرو نمی آورد ! هر چه نا مهربانم ، او پر مهرتر نگاهم میکند ! چه دلبرانه بيدلش کردهام . مرحبا به من ، آفرين به من ... میرانمش ، با مهرِ افزون تری بسو یِ من باز میگردد . خوارش میکنم ، او به زيباترينِ نامها میخواندم . بیوفايی میکنم ، صبورانه ستايشم میکند . به بندش میکشم ، پروازم میدهد. بيچاره ! چه بيدلانه دلبریام را خريدار است... چه مظلومانه بازيچه بازیِ ظالمانهام شده است. بازی میدهيم و به بازی میگيريم بازی میکنيم و به بازی نمیگيريم... با گامهای سُربیِ بيرحم ، از روی هيکل رنجورش رد میشويم و از صدای شکستنِ قلبش زيرِ پاشنههای آهنينمان سرخوشانه لذت میبريم... غافلانه سرخوشيم و عاجزانه ظالم ؛ و عاشق ، محکوم است به مدارا، تا بينوا را جانی و دلی هنوز ، مانده باشد... اگر جان داد ، شور عشقمان افسانه ديگری آفريدهاست. اگر تاب نياورَد ، لياقتِ عشقمان را نداشتهاست. و چه خوشتر که اين همه را تاب آورَد ، بازيچهء هموارهء رامیست ،خفتِ بازیِ عشق را. حسِ مقدسیست دوست داشتن ... مقدستر از آن است" دوست داشته شدن". ساعت Artmis 4:39 PM
|