حس غريب زندگي |
Sunday, December 28, 2003
● میتراود مهتاب
........................................................................................میدرخشد شبتاب نيست يکدم شکند خواب به چشمِ کس وليک غم اين خفتهء چند خواب در چشمِ ترم میشکند. نگران با من استاده سحر صبح میخواهد از من کز مبارک دم او آورم اين قوم به جان باخته را بلکه خبر در جگر ليکن خاری از ره اين سفرم می شکند . نازک آرای تن ساقهگلی که به جانش کشتم و به جان دادمش آب ای دريغا به برم میشکند. دستها میسايم تا دری بگشايم بر عبث میپايم که به در کس آيد در و ديوار به هم ريختهشان بر سرم میشکند. میتراود مهتاب میدرخشد شبتاب مانده پای آبله از راهِ دراز بر دمِ دهکده مردی تنها کوله بارش بر دوش دستِ او بر در ، میگويد با خود : "غم اين خفته چند خواب در چشم ترم میشکند." ساعت Artmis 7:09 PM
|