حس غريب زندگي |
Friday, December 05, 2003
● حسِ غريبی است دوست داشتن .
........................................................................................و عجيب تر از آن است دوست داشته شدن... وقتی میدانيم کسي با جان و دل دوستِمان دارد ، ونفسها و صدا و نگاهِمان در روح و جانش ريشه دوانده ؛ به بازيش میگيريم . هر چه او عاشقتر ، ما سرخوشتر هر چه او دل نازکتر ، ما بی رحمتر . تقصير از ما نيست ؛ تمامیِ قصه هایِ عاشقانه اينگونه به گوشِمان خوانده شدهاند . تصويرِ مجنونِ بيدل و فرهادِ کوه کن نقشهایِ آشنایِ ذهنِ ماست . و داستانِ حسرتِ به دل ماندن زُليخا به پند و اندرز ، آويزهء گوشِمان شدهاست . يکديگر را میآزاريم . ياد گرفتهايم که معشوق هر چه غدارتر ، عاشق شيداترست . و عاشق هر چه خوارتر شود ، عشق افسانهء ماندگارتری خواهد شد . به شهوتِ تجربهء عشقی سوزان ، آتشی به پا میکنيم و عاشق را در خرمنِ نامهربانی و بیاعتنايی به مسلخِ جنونِ عشق میفرستيم . چه باک ؟! هر چه بيشتر بسوزد ، خوشتر شعله هایِ سرکشِ آتش سر مستِ مان میکند . عيشِ مان مدام و حالِمان به کام : وه چه خواستنی ام من...! هر چه زجرش میدهم ، خم به ابرو نمی آورد ! هر چه نا مهربانم ، او پر مهرتر نگاهم میکند ! چه دلبرانه بيدلش کردهام . مرحبا به من ، آفرين به من ... میرانمش ، با مهرِ افزون تری بسو یِ من باز میگردد . خوارش میکنم ، او به زيباترينِ نامها میخواندم . بیوفايی میکنم ، صبورانه ستايشم میکند . به بندش میکشم ، پروازم میدهد. بيچاره ! چه بيدلانه دلبریام را خريدار است... چه مظلومانه بازيچه بازیِ ظالمانهام شده است. بازی میدهيم و به بازی میگيريم بازی میکنيم و به بازی نمیگيريم... با گامهای سُربیِ بيرحم ، از روی هيکل رنجورش رد میشويم و از صدای شکستنِ قلبش زيرِ پاشنههای آهنينمان سرخوشانه لذت میبريم... غافلانه سرخوشيم و عاجزانه ظالم ؛ و عاشق ، محکوم است به مدارا، تا بينوا را جانی و دلی هنوز ، مانده باشد... اگر جان داد ، شور عشقمان افسانه ديگری آفريدهاست. اگر تاب نياورَد ، لياقتِ عشقمان را نداشتهاست. و چه خوشتر که اين همه را تاب آورَد ، بازيچهء هموارهء رامیست ،خفتِ بازیِ عشق را. حسِ مقدسیست دوست داشتن ... مقدستر از آن است" دوست داشته شدن". ساعت Artmis 4:39 PM
|