حس غريب زندگي |
Monday, December 29, 2003
● چشمهايمان را باز نکرده خميازهای نثار روزِ تازه از راه رسيده میکنيم :
........................................................................................"سوغات چه آوردهای ؟ زيباترين لحظهها را برای من کنار گذاشتهای ؟ آفتابی خواهی بود آيا ؟ زياد سرد که نمیشوی ؟ خبر تازه چه آوردهای ؟ خيلی هيجانانگيز باشد ها ...! نکند حوصلهام را سر ببری ! قول میدهی ذلهام نکنی که تا شب هزار بار آرزویِ رفتنت را نکنم ...؟" هيچوقت شده چشمهايمان را باز کنيم و به روز از راه رسيده لبخند بزنيم؟ : "سلام چه خوب شد آمدی ، منتظرت بودم . بيا تا خورشيد پيراهنِ طلايیاش را به تن میکند ، با هم بازیِ پرشورِ باد را با ابرها تماشا کنيم . اگر بدانی ... برايت هزار نقشهء رنگوارنگ کشيدهام . قول میدهم ثانيههايت را سرشار از شادی کنم . به چند جا هم بايد با هم سر بزنيم ؛ میخواهم نشانت بدهم که وقتی به دوستانم فکر میکنم پوستت چه رنگی میشود. صدای مرا که حتماً شنيدهای ؟ میخواهم برايت چند ترانهء تازه بخوانم. نگران نباش هيچکدام از لحظههايت را کش نخواهم داد ! تازه کلی هم کار دارم ... کمکم می کنی ؟! قول میدهم خستهات نکنم ، خوب هر چه که ماند نگه میدارم تا دوباره بيايي ! راستی تا بهحال برايت گفتهبودم شبها که چشمهايم را روی هم میگذارم ، به تو هم فکر میکنم ؟" ساعت Artmis 11:35 AM
|