حس غريب زندگي |
Saturday, November 22, 2003
● "يادِ بعضى نفرات روشنم مىدارد:...
........................................................................................قوتم مىبخشد ره مىاندازد و اجاقِ كهنِ سردِ سرايم را گرم مىآيد از گرمىِ عالى دمشان . نامِ بعضى نفرات رزقِ روحم شدهاست . وقتِ هر دلتنگى سويشان دارم دست جرئتم مىبخشد روشنم مىدارد." نيما ساعت Artmis 10:48 PM Tuesday, November 11, 2003
● مىدانستم خواهي آمد .
ميخواستم آمدنت را سرودی عاشقانه بسازم : به شادمانهترينِ جشنها . بر سرِ راهت قرار بود طاقِ گلِ نيلوفر ببندم ، و اتاقِ رو به کوچه را به مهماني شمع و آيينه آذين کنم. تو ، ناغافل از راه رسيده بودي و خانه از تو گل باران شده بود . ساقهء دستهايم بر سرِ راهت طاقي بست ؛ نگاهِ گرمت روشنایِ آييـنه و ستارههای سوزانِ چشمانم رشتههایِ چراغانی شد. از راه نرسيده ، سوغاتِ طلوعِ مهربانت را به من بخشيدی: دستانِ گرمِ آرامش و شرابِ خنکِ استغنا. به جشن نشستيم : من و تو ، تو و من ؛ هياهوي خلوتمان سكوت بود و فرياد . مي خواستم آمدنت را سرودی عاشقانه بسازم... ساعت Artmis 11:50 PM
● آسمان زيباترين ابرهايش را آذين بست.
باد خوشآواترين سرودهايش را خواندن گرفت ، و درختان رنگينترين رختهايشان را به تن كردند . پرنده هاىِ به كوچرفته آهنگِ بازگشت سردادند . بارانِ عشق ترنمِ خوش عطرِ جادويیاش را از سر گرفت ، و بوتههاىِ گل سرخ به شوقی دوباره به غنچه نشستند . تو از انعکاسِ ستاره در دلِ آبها زاده شدى . ساعت Artmis 12:18 PM
● "...لحظهء من در راه است. و امشب - بشنويد از من -
........................................................................................امشب ، آب اسطورهاى را به خاك ارمغان خواهد كرد. امشب ، سرى از تيرگى انتظار بدر خواهد آمد. امشب ، لبخندى به فراترها خواهد ريخت. بي هيچ صدا ، زورقي تابان ، شبِ آبها را خواهد شکافت. زورقران توانا ، که سايهاش بر رفت و آمد من افتادهاست، که چشمانش گام مرا روشن ميکند، که دستانش ترديد مرا ميشکند، پارو زنان ، از آن سوى هراس من خواهد رسيد. گريان به پيشبازش خواهم شتافت. در پرتو يکرنگي، مرواريد بزرگ را در کف من خواهد نهاد." سهراب ساعت Artmis 11:17 AM
|